دسته بندي ها

جستجو

دوازده قدم ودوازده سنت


این وبلاگ حاوی اطلاعاتی درمورد انجمن های گمنام دوازده قدمی بوده و مشخص می نماید که چگونه این انجمن ها می توانند منابعی موثر و حیاتی برای معتادانی باشند که تمایل به ترک اعتیاد و بهبودی از طریق برنامه های 12 قدمی دارند. اگرچه هدف اطلاعات ارائه شده در اين بخش به منظور آگاه نمودن افرادی است که آشنایی با انجمن های دوازده قدمی ندارند؛  با این حال معتادان در حال بهبودی نیز می توانند برای پیشرفت و رشد خود در بهبودی از این اطلاعات بهره مند شوند.



:




حکایتی صوفیانه

 

 

مردی، به جستجو و طلب برخاسته بود. او از اولین مردی که خارج از شهر، زیر درختی نشسته بود پرسید: چگونه و از کجا، برای خودم مرشدی بیابم؟
مرد اینگونه پاسخش داد: این علامت‌هایی که می‌گویم، علامت‌ها و نشانه‌های مرشد هستند. او در زیر درختی چنین و چنان نشسته است، چشمانی عجیب و خاص دارد، و انرژی‌ای خاص و ارتعاشی عجیب . . .
مرد جوینده خیلی خوشحال شد - چون نشانی از مرشد در دست داشت - او سی سال، با نشان‌های مدّ نظرش در پی مرشد گشت. با مرشدان و مردمان زیادی افت و خیز کرد ولی آخر سر مات و مبهوت و سرگشته شد - افراد بقدری زیاد بودند که خسته شد و مجبور به بازگشت به سوی شهر و دیار خویش شد. با خودش می‌گفت: کاری مزخرف و بیهوده است.
در ورودی شهر، همان پیر مردِ سالخورده را دید - خیلی پیر شده بود. ناگهان، خیلی شگفت‌زده شد، این درخت همان درختی است که به دنبالش بودم، این همان انرژی و همان چشمانی است که در پی‌شان بودم. پیر مرد خندید. این همان خنده است.
رو به پیر مرد کرد و گفت: چرا از اول به من نگفتی؟! چرا سی سال مرا در به در و سرگردان کردی؟!
پیر مرد گفت: من همه چیز را به تو گفتم، همه‌ی مشخصات را توضیح دادم. ولی تو حتی به درخت هم نگاه نکردی! تو آماده نبودی. درخت همینجا بود، من هم همینجا نشسته بودم. وقتی که ویژگی چشم‌ها را توضیح می‌دادم، به چشمانت خیره شده بودم ولی تو اینجا نبودی.
زمانی که درباره‌ی انرژی صحبت می‌کردم، تو آمادگی لازم برای تشخیص انرژی را نداشتی، مرده بودی. این سی سال هم بیهوده تلف نشده است، بلکه تو را آماده و پخته‌تر کرده است. الان می‌توانی درخت را ببینی، به چشمانم نگاه کنی و انرژی‌ام را حس کنی. من، مرشد توام. حالا به مقصد رسیده‌ای. از دست کسی هم عصبانی نباش، هر فردی به نحوی کمک حالِ تو بوده است. بد یا خوب، راست و دروغ، به تو کمک کرده‌اند.
این بازیِ زندگی حقیقتاً بازی‌ای متناقض نماست. پس از هرکجا که توانستی، برگرد - شاید درخت را همینجا بیابی.

اشو
کتاب: هله‌لویا
ترجمه: Devakavido
-----------------------------------
سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد
وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد

گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است
طلب از گمشدگان لب دریا می‌کرد

بی دلی در همه احوال خدا با او بود
او نمی‌دیدش و از دور خدا را می‌کرد

فیض روح القدس ار باز مدد فرماید
دیگران هم بکنند آن چه مسیحا می‌کرد

حافظ
----------------------------------

 

نوشته شده در یکشنبه ۸ اسفند ۱۳۹۵ ساعت 1:6 توسط : 12&12 | دسته : حرف های جاودانه
  •    []

  • ميان خود و شخصيت تان فاصله ايجاد كنيد. همه مشكلات به شخصيت تان مربوط مي شوند، نه به شما. شما به تنهايي مشكلي نداريد. هيچكس مشكلي ندارد. همه مشكلات، به شخصيت متعلق اند. هرگاه مضطرب مي شويد، ‌به ياد داشته باشيد كه اين حس به شخصيت شما تعلق دارد. احساس تنش مي كنيد، تنش به شخصيت شما متعلق است، نه به خود شما. شما ناظر هستيد؛ يك شاهد. فاصله ايجاد كنيد. هيچ كار ديگري لازم نيست انجام دهيد. وقتي فاصله هست، ‌ناگهان مي بينيد كه اضطراب ناپديد مي شود. وقتي فاصله از ميان برود و دوباره بسته شويد، ‌اضطراب به ميان مي آيد. اضطراب، ‌يعني يكي دانستن خود با مشكلات شخصيت. آسودن، ‌يعني درگير نشدن و يكي ندانستن خود با مشكلات شخصيت. بنابراين،‌ به مدت يك ماه فقط مشاهده كنيد. علي رغم هرچه روي مي دهد، دور بمانيد. براي مثال،‌اگر سر درد داريد،‌ سعي كنيد دور بمانيد و مشاهده كنيد. شما بر فراز تپه ايستاده ايد و از دور تماشا مي كنيد. سر درد كيلومترها دورتر اتفاق مي افتد. فقط فاصله ايجاد كنيد. فضايي ميان خود و سردرد ايجاد كنيد و آن فضا را بزرگ و بزرگ تر كنيد. زماني مي رسد كه مي بينيد سردرد، در آن فضا ناپديد مي شود.

     

     

     

    نوشته شده در سه شنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۵ ساعت 2:8 توسط : 12&12 | دسته : حرف های جاودانه
  •    []


  • مردم بر دو گروه اند: گروهي كه شكوه گرند و گروهي كه ستايشگرند. گروهي كه شكوه گرند هميشه بدبخت مي مانند، زيرا قلبشان هرگز شكوفا نمي شود و گل نمي دهد. نگاهشان منفي است. هميشه نيمه خالي ليوان را مي بينند، چشمشان به خار مي افتد، زيبايي گل را تحسين و ستايش نمي كنند. آنگاه كه تو شروع به ستايش زيبايي گل ها، سكوت شب و جوش و خروش رودخانه اي كه بسوي دريا روان است كني، چيزي در درونت شكوفا مي شود. شروع به رشد و شكوفايي مي كني. ديگر بسته و ناشكفته نمي ماني. ستايش پلي ميان تو و هستي مي شود. حساس تر ، شاعر مسلك ترو زيبايي گراتر مي شوي. حساسيت تو، تو را از زيبايي چشمگيري كه ما را فراگرفته و از راز بزرگ بي پاياني كه نه آغازي دارد و نه پاياني آگاه مي سازد. احساس اينكه ما بخشي از اين راز هستيم بسي شادماني مي آفريند. ستايش، عبادت است و شادماني رايحه عبادت.

     

     

     

    نوشته شده در سه شنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۵ ساعت 2:7 توسط : 12&12 | دسته : حرف های جاودانه
  •    []

  • هيچ كس نمي تواند بدون مشاركت جستن در زندگي احساس شادماني كند. اشخاص زيادي در جست و جوي شادماني هستند اما موفق به يافتن آن نمي شوند فقط به اين دليل ساده كه آفريننده نيستند. آنان هيچ چيزي نمي آفرينند. در دنيا فقط و فقط يك لذت وجود دارد و آن لذت آفريدن چيزي است. هر چيزي كه باشد: شعر، ترانه، قطعه اي موسيقي... اما تو تا زمانيكه چيزي را نيافريني خشنود نخواهي شد. تو فقط با آفريدن مي تواني در وجود خدا مشاركت بجويي. خدا آفريننده كل است و وقتي تو چيزي كوچك را درمقياسي كوچك بيافريني، جزيي از خدا مي شوي. اين يگانه راه پل زدن بر روي دره ميان تو و خداست. هيچ عبادت و رسم و آييني چاره ساز نيست. آنها صرفا ترفندهايي زيركانه هستند كه بدست مبلغان باهوش و مكار اختراع شده اند. عبادت واقعي، آفريننده بودن است. اما اگرتو نيروي نهانت را نشناسي و نداني در كدام جهت بايد حركت كني تا بتواني آفريننده شوي و به خشنودي برسي، چگونه مي تواني بيافريني؟ هدف مراقبه آگاه ساختن توست از نيروي نهانت. مراقبه، ‌نوري در درون تو مي تاباند، نوري را بر درون تو متمركز مي كند تا بتواني پيام را بخواني

     

    نوشته شده در سه شنبه ۲۳ آذر ۱۳۹۵ ساعت 2:6 توسط : 12&12 | دسته : حرف های جاودانه
  •    []

  • شجاع آدمی است که میترسد , اما علیه ترسش اقدام میکند ; ولی ترسو آدمی است که میترسد اما با ترسش سر میکند . با هم تفاوت ندارند , هر دو ترسو هستند . شجاع آدمی است که علی رغم ترسش پیش میرود , ترسو آدمی است که دنباله روی ترس خود است . اما یک آدم کامل نه این است و نه آن; او فاقد ترس است و بس 

     

    https://telegram.me/a12and12

    نوشته شده در یکشنبه ۳۰ آبان ۱۳۹۵ ساعت 1:43 توسط : 12&12 | دسته : حرف های جاودانه
  •    []

  • ... سه مسافر به رم رفتند. آنها با پاپ ملاقات كردند. پاپ از مسافر اول پرسيد: «‌ چند روز دراينجا مي ماني؟ ‌»‌ مسافر گفت: ‌سه ماه. پاپ گفت: « ‌پس خيلي جاهاي رم را مي تواني ببيني؟‌»‌ مسافر دوم در پاسخ به سووال پاپ گفت:‌ «‌ من شش ماه مي مانم. »‌ پاپ گفت:‌ «‌ پس تو بيشتر از همسفرت مي تواني رم را ببيني. »‌ مسافر سوم گفت: «‌ من فقط دو هفته مي مانم. »‌ پاپ به او گفت:‌ « ‌تو از همه خوش شانس تري. زيرا مي تواني همه چيز اين شهر را ببيني. » 

    مسافرها تعجب كردند؛ زيرا متوجه پاسخ و منطق پاپ نشدند. تصور كنيد اگر هزار سال عمر مي كرديد،‌ متوجه خيلي چيزها نمي شديد؛ ‌زيرا خيلي چيزها را تاخير مي انداختيد. اما از آن جايي كه زندگي خيلي كوتاه است، نمي توان چيزهاي زيادي را به تاخير انداخت. با اين حال، ‌مردم اين كار را مي كنند. تصور كنيد اگر كسي به شما مي گفت، فقط يك روز از عمرتان باقي است، چه مي كرديد؟ ‌آيا به موضوعات غير ضروري فكر مي كرديد؟ نه، ‌همه آنها را فراموش مي كرديد. عشق مي ورزيديد، دعا و مراقبه مي كرديد؛‌ زيرا فقط بيست و چهار ساعت وقت داشتيد و موضوعات واقعي و ضروري را تاخير نمي انداختيد.

     

     

    نوشته شده در جمعه ۱۴ آبان ۱۳۹۵ ساعت 14:28 توسط : 12&12 | دسته : حرف های جاودانه
  •    []

  •  لذت نفس

    نفس فاقد عمق و پايه و اساس است , بنابر اين ما را به سمت تاريكي بزرگ ميكشاند . حقيقت اين است كه هر قدر نفس ضعيفتر باشد زندگي ما عميقتر خواهد بود , نفس قوي به معني ان است كه زندگي ما كوچك و سطحي خواهد بود زيرا نفس مانع از اين ميشود كه شخص در عمق وجود خود نفوذ كند . نفس شما را در سطح نگه ميدارد . چرا ؟ اين چيزي است كه بايد كاملا درك شود .
    حقيقت اين است كه نفس حظ و لذت خود را از ديد ديگران كسب ميكند . اگر شما را در جنگل تنها رها كنند , نفس شما همه لذات خود را از دست خواهد داد . ان وقت اويزان كردن گردنبند الماس بي معني خواهد بود و اگر آن را بياويزي حيوانات جنگل به شما خواهند خنديد! با نفس خود در جنگل چه معامله اي ميكنيد ؟ نه , تمام دلبستگي نفس به ان چيزي هايي است كه در چشم ديگران انعكاس پيدا ميكند , كه مثل همه انعكاسها در سطح رخ ميدهد . اين انعكاسها ما را از همه جهات احاطه ميكنند . نفس مثل نرده ي پر زرق و برقي است كه دور ساختمانها ميكشند . نفس هرگز بدون حضورديگران امكان بروز ندارد – به ديگران وابسته است . از همين روست كه ما هميشه از ديگران حساب ميبريم , زيرا رضايت نفس در دست ديگران است و ديگران هر لحظه قادرند اين دست را از ما دريغ كنند .
    در واقع نفس هميشه نگران است كه ديگران چه قضاوتي نسبت به او دارند . نفس حساس است , نسبت به ارزش گذاري ديگران حساس است . و اما روح تجربه اي است از (( من كي هستم )) روح به اينكه ديگران چه درباره اش ميگويند بي اعتناست . ديگران ممكن است محق باشند يا نباشند , اين مساله خودشان است .
    تنها كسي قادر است به عمق حيات وارد شود كه به عمق روح رسوخ كند , و تنها كسي ميتواند به عمق روح رود كه نفس را فراموش كند, يعني كسي كه قادر است از نگاه ديگران صرفنظركند و شروع كند به رفتن , صرفا با ديد خودش , شروع به رفتن كند .

    این کانال مخصوص همه انجمن های دوازده قدمی است.

    نوشته شده در سه شنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۵ ساعت 1:50 توسط : 12&12 | دسته : حرف های جاودانه
  •    []

  •  

    مردی را به جرم تیراندازی به سوی مادرزنش محاکمه می کردند.
    قاضی گفت، "باید نکته ای را برایت بگویم. تو مشروب خورده بودی ومست بودی. این الکل بود که تو را شعله ور کرده بود. این الکل بود که تو را واداشت از مادرزنت متنفر باشی. این مشروب بود که تو را وادار کرد بروی و اسلحه بخری تا مادرزنت را بکشی. این الکل بود که تو را وادار کرد به خانه ی مادرزنت بروی و اسلحه را به سمت او نشانه بروی و ماشه را بکشی. و یادت باشد: این الکل بود که نگذاشت تو بتوانی درست به هدف بزنی!"

    همین داستان است، همان الکل. در تمام زندگی این میل به داشتن است که مانند الکل عمل می‌کند. پس مراقب باش، مواظبش باش. این تنها توهم در دنیا است.

    یک روز، وقتی که بخواهی بروی، آنوقت درک خواهی کرد ، ولی آنوقت خیلی دیر خواهد بود.

    مردی با همسرش به فلوریدا رفت و فریفته ی مسابقات اسب دوانی شد و درگیر شرط بندی روی اسب ها. او و همسرش بطور سنگین روی اسب ها شرط می بستند و پس از چند روز فقط دو دلار برایشان باقی ماند. ولی مرد از نوع خوشبین بود و زنش را متقاعد کرد که همه چیز رو به راه خواهد شد اگر او اجازه بدهد که این بار تنها به مسابقه ی اسب دوانی برود.

    یک دوست او را به زمین مسابقات رساند. مسابقه چهل به یک بود و او تصمیم گرفت روی اسب مورد نظرش شرط ببندد. اسب برنده شد. در مسابقات های بعدی هم هربار که روی اسبی شرط می بست برنده می شد و در آخر بازی، ده هزار دلار برنده شده بود. در راه برگشت تصمیم گرفت شانس برنده اش را بازهم آزمایش کند. وارد قمارخانه ای شد و در بازی رولت چهل هزار دلار برنده شد. تصمیم گرفت فقط یک دور دیگر بازی کند و سپس نزد زنش برود. پس تمام چهل هزار دلار را روی مشکی شرط بست. 

    چرخ چرخید و اعلام شد: " شماره 14 قرمز."
    مرد پای پیاده به هتل بازگشت. زنش از بالکن صدا زد، "چه کردی؟"
    مرد شانه هایش را بالا اداخت و گفت، "آن دو دلار را باختم."

    در انتها، وقتی که مرگ فرا می رسد تمام بازی هزاران هزار دلار، به دست آوردن این چیز و آن چیز، این شدن و آن شدن، قدرت، اعتبار اجتماعی، پول، احترام ، هیچ چیز به حساب نمی آید، فقط مجبوری بگویی، "من وجودم را باختم."

    با دویدن و شتاب زدن در بعد داشتن فقط یک چیز اتفاق می افتد ، وجودت را از کف می‌دهی. زندگی یک فرصت عظیم است.... فرصتی بزرگ. در واقع، در این زندگی میلیون ها فرصت وجود دارند که تو به خودت دست بیابی و بشناسی که کیستی. ولی این را باید از راه دشوار به دست آوری، باید برایش کار کنی.

    سعی نکن قرض کنی. در دنیای درون هیچ چیز را نمی توان قرض گرفت. و سعی نکن فقط دانش گردآوری کنی. به شفافیت برس، بینشی به دست آور که در آن هیچ فکری در ذهنت نباشد. این دشوارترین چیز در دنیاست. رها کردن افکار، سخت ترین کار در دنیاست، بزرگترین چالش است. تمام چالش های دیگر بسیار جزیی هستند. این بزرگترین ماجراجویی است که می توانی به آن دست بزنی و آنان که شهامت دارند این چالش را می پذیرند و واردش می شوند.

    بزرگترین چالش این است که ذهن را رها کنی زیرا فقط وقتی که ذهن می ایستد الوهیت می‌تواند وجود داشته باشد. فقط وقتی که شناخته ازبین برود، ناشناخته می تواند وارد شود. فقط وقتی که تو نباشی، ذهن نباشد و چیزی از تو باقی نمانده باشد، ناگهان آنچه که در جستجویش بوده ای و همیشه و همیشه آن را می جسته ای می تواند وجود داشته باشد. خداگونگی وقتی هست که تو نباشی. این سخت ترین کار است.
    نوشته شده در سه شنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۵ ساعت 1:50 توسط : 12&12 | دسته : حرف های جاودانه
  •    []

  • هرگز زندگی ات را قربانی هیچ چیز نکن! همه چیز را قربانی زندگی کن! زندگی هدف نهایی است، بزرگتر از هر کشوری، بزرگتر از هر کیشی، بزرگتر از هر بتی، بزرگتر از هر آرمانی

    عشق یک آینه است. رابطه ی واقعی، آینه ای است که در آن دو عاشق چهره ی یکدیگر را می بینند و خدا را باز میشناسند.این راهی به سوی پروردگار است

    در این دنیا هم اینجا، هم اینک بمان و به راهت ادامه بده و با قهقهه ای برخاسته از عمق وجودت ادامه بده. راهت را به سوی خدا برقص! راهت را به سوی خدا بخند! راهت را به سوی خدا آواز بخوان!

    کل بازی هستی آنقدر زیباست که تنها خنده می تواند پاسخ آن باشد. تنها خنده میتواند عبادت و شکر واقعی باشد.

    هر انسانی با سرنوشتی مشخص به این دنیا قدم میگذارد. او وظیفه ای دارد که باید ادا کند پیامی که باید ابلاغ شود، کاری که باید تکمیل گردد. تو تصادفا اینجا نیستی، بلکه به طور هدفمندی اینجا هستی. در پس وجود تو منظوری نهفته است.کل هستی بر آن است که کاری را از طریق تو به انجام برساند.

    رخداد واقعی فقط برای افراد واقعی رخ میدهد. تکه کلام گورجیف این بود: (( در جستجوی واقعیت نباش، خودت واقعی شو!)) چرا که واقعی فقط برای افراد واقعی اتفاق میافتد. برای افراد غیر واقعی فقط غیر واقعی رخ میدهد.

    دانش مانع از شناخت است.وقتی پرده ی دانش فرو افتد گل شناخت شکفتن میگیرد.

    فردی خلاق به دنیا می آید و بر زیبایی دنیا می افزاید-آوازی اینجا، پرده ی نقاشی آنجا. او باعث می شود دنیا بهتر به رقص درآید، بهتر محفوظ شود، بهتر عشق بورزد و بهتر مراقبه کند. و وقتی از دنیا رخت بر می بندد، دنیایی بهتری را پشت سر می گذارد.

    عشقت را در مراقبه ات و مراقبه ات را در عشقت جاری ساز. این همان چیزی است که من تعلیم میدهم.این همان چیزی است که زندگی پویا میخوانمش و زندگی مذهبی زندگی ای پویاست.

    به خاطر داشته باش که زندگی نوشانی است بین شب و رو، تابستان و زمستان. این نوسانی دائمی است. هرگز هیچ کجا از حرکت نیاست! در جنبش باش! و هر قدر این نوسان بزرگتر باشد تجربه ات ژرفتر خواهد بود


    هر فرد یک آزادی است یک آزادی ناشناخته.آزادی ای غیر قابل پیش بینی و غیر قابل انتظار. شخص باید در آگاهی و ادراک زندگی کند.

    همه ی لحظه ها زیبا هستند فقط تو باید قادر به دیدن باشی. همه ی لحظه ها میمون و مبارکند. اگر تو با حق شناسی عمیق بپذیری هرگز هیچ چیز عیب پیدا نخواهد کرد.

    همه ی لحظه ها زیبا هستند فقط تو باید پذیرا و تسلیم باشی. همه ی لحظه ها نعمت اند فقط تو باید قادر به دیدن باشی. همه ی لحظه ها میمون و مبارک اند. اگر تو با حق شناسی عمیق بپذیری هرگز هیچ چیز عیب نخواهد کرد.

    هر انسانی با سرنوشتی مشخص به این دنیا قدم میگذارد. او وظیفه ای دارد که باید ادا کند پیامی که باید ابلاغ شود، کاری که باید تکمیل گردد. تو تصادفا اینجا نیستی، بلکه به طور هدفمندی اینجا هستی. در پس وجود تو منظوری نهفته است.کل هستی بر آن است که کاری را از طریق تو به انجام برساند

    وقتی اتم میتواند چنین انرژی عظیمی دارا باشد پس درباره ی انسان چه باید گفت؟ درباره ی این شعله ی کوچک آگاهی افروخته در انسان چه باید گفت؟ اگر روزی این شعله ی کوچک به انفجار در آید قدر مسلم به منبع نامحدودی انرژی و نور مبدل میگردد. این همان چیزی است که در مورد انسانی به نام ((بودا)) یا انسانی به نام ((عیسی مسیح)) رخ داده است. 

    شادمانی هنگامی روی می دهد که تو با زندگی ات هم آهنگ هستی. چنان همساز که هر آنچه انجام میدهی مایه ی مسرت توست. بعد ناگهان پی میبری که مراقبه در تعقیب توست. اگر عاشق کاری باشی که میکنی، اگر عاشق طریقه ی زندگی ات باشی آن وقت در حال مراقبه ای. آن وقت هیچ چیز حواست را پرت نخواهد کرد. وقتی چیزها حواس تو را پرت میکنند، این خود نشانه ی آن است که تو واقعا به آن چیزها علاقه مند نیستی

    ژرف زندگی کن، از ته دل زندگی کن، یک پارچه با تمام وجود به طوری که وقتی مرگ در زد آماده باشی؛ آماده چون میوه ای رسیده برای فرو افتادن از درخت. تنها نسیمی ملایم میوزد و میوه فرو می افتد. گاه حتی بدون هیچ نسیمی میوه به سبب سنگینی و رسیدگی از درخت می افتد. مرگ باید چنین باشد. و این آمادگی باید با زندگی کردن فراهم آید.

    مراقبه تابعی از شاد بودن است. مراقبه همچون سایه در تعقیب انسان شاد است. هر جا که میرود، هرکاری که می کند در حال مراقبه و مکاشفه است. او به شدت متمرکز است

    * شاد باش! مراقبه به تو دست خواهد داد. شاد باش و مذهب خودش در خواهد آمد. شادمانی شرطی است. مردم تنها وقتی مذهبی می شوند که غصه دار و اندوهگین اند، این است که مذهبشان دروغین است.

    مراقبه به طور طبیعی به سراغ آدم شاد می آید. مراقبه به طور خودکار به سراغ آدم مسرور می آید. مراقبه برای آن کس که میتواند جشن بگیرد و به وجد در می آید کاری بس آسان است. 

    گلهای سرخ به این زیبایی میشکفند چرا که سعی ندارند به شکل نیلوفر آبی در آیند و نیلوفرهای آبی به این زیبایی شکقته می شوند چرا که درباره ی دیگر گلها افسانه ای به گوششان نخورده است. همه چیز در طبیعت این چنین زیبا در تطابق با یکدیگر پیش میروند. چرا که هیچ کس سعی ندارد با کسی رقابت کند، کسی سعی ندارد با لباس دیگری درآید.فقط این نکته را دریاب! فقط خودت باش و این را آویزه ی گوش کن که هرکاری هم که بکنی نمیتوانی چیز دیگر باشی. همه ی تلاشها بیهوده است. تو باید فقط خودت باشی.

    برده نباش! تا آن حد از جامعه پیروی کن که احساس کنی ضرورت دارد اما همواره ناخدای سرنوشت خویش باش.

    خنده دقیقا پایه ی عبادت است. جدی بودن هرگز عابدانه نیست و نمیتواند باشد.جدی بودن از منیت است، بخشی از همان بیماری است.خنده بی نفسی است.

    در عشق یک به علاوه یک می شود نه دو. در عشق ژرف دوگانگی محو می گردد. ریاضیات پشت سرگذاشته می شود، نا مربوط می شود. در عشق ژرف دو فرد دیگر دو فرد نیستند؛ آنها یکی می شوند، شروع می کنند به عنوان یک واحد، به عنوان یک وحدانیت سازمند و تشکل یافته به عنوان یک شعف مستی آور احساس کنند عمل کنند.

    سالک بیشتر به منبع واقعی خویشتن خویش، اینکه کیست علاقه مند است: (( من کی هستم؟)) این بنیادی ترین پرسش عرفانی است؛ نه خداوند، نه بهشت، نه جهنم بلکه ((من کی هستم؟))

    زندگی نه کیفر بلکه پاداش است. با فرصت عظیمی که برای رشد یافتن، دیدن، دانستن، درک کردن و بودن به تو ارزانی داشته اند، تو را پاداش داده اند. من زندگی را روحانی میخوانم. در حقیقت از دید من زندگی و خدا مترادف یکدیگرند.

    ذن راهی خود انگیخته است. تلاشِ بی تلاش، راه شهود یا درک مستقیم است

    هم اینک همیجا زندگی کن! زندگی کردن در امید زندگی کردن در آینده است و این خود به تعویق انداختن زندگی به معنای واقعی است. این نه راه زندگی کردن بلکه راه خودکشی است. هیچ احتیاجی به اساس نومیدی نیست. هم اینک همین جا زندگی کن. زندگی به طرز فوق العاده ای لذت بخش است. همینجا دارد میبارد و تو جای دیگر مینگری!

    من ذهنی را کمال یافته میخوانم که ظرفیت حیرت کردن را حفظ کردده باشد. ذهنی بالغ است که مدام به شگفتی درآید، از دیگران، از خودش و از هر چیزی. زندگی حیرتی است همیشگی.


     

    نوشته شده در سه شنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۵ ساعت 1:50 توسط : 12&12 | دسته : حرف های جاودانه
  •    []

  • او نمی گوید که باید چیزی را ساخت، می گوید که چیزی را باید نابود کرد. تو اینک از آن چیزی که هستی بیشتر هستی. مشکل اینجاست. خیلی چیزها را در اطراف خودت جمع کرده ای، آن الماس گل و لای بسیار گردآوری کرده است. این گل و لای را باید شست. 
    و ناگهان، الماس آنجاست... بوجودآوردن خلوص یا تقدس یا الوهیت نیست. فقط نابودکردن ناخالصی هاست. تو خالص هستی. تو مقدس هستی. تمامی راه کاملاٌ طور دیگری می شود. آنوقت چیزهایی را باید کند و دور انداخت، چیزهایی را باید حذفdelete کرد.
     
    در عمق، معنی سانیاسsannyas ، تشرف به سلوک، همین است. سانیاس ترک کردنrenounce خانه و خانواده و فرزندان نیست ، این به نظر خیلی بی رحمانه می آید. و انسان مهربان چگونه می تواند آن را انجام بدهد؟ این ترک همسر نیست، زیرا که مشکل ابدا این نیست. زن مانع خداوند نیست و نه فرزندان مانع هستند و نه منزل، هیچکدام مشکل اصلی نیستند. نه، اگر این ها را ترک کنی، نکته را نفهمیده ای. 

    چیزی دیگر را که در درونت گردآورده ای ترک کن.اگر می خواهی منزل را ترک کنی، منزل واقعی را ترک کن، یعنی همین بدن که در آن زنده ای و منزل گرفته ای. و با ترک کردن منظورم این نیست که بروی و خودکشی کنی، زیرا این ترک گفتن نیست. فقط همین که بدانی تو این بدن نیستی کافی است. همچنین نیازی نیست که نسبت به بدن بی رحم باشی. شاید تو بدن نباشی ولی بدن هم همچنین موجودی الهی است. شاید تو این بدن نباشی ولی این بدن به خودی خودش زنده است. در زندگی مشارکت می کند، بخشی از این تمامیت هستی است. با آن بی رحمی نکنید. با آن خشونت نکنید. خودآزار نباشید.

    به پوست کردن پیاز ادامه بده: نه، تو بدن نیستی؛ تو افکار نیستی، احساسات نیستی. و اگر بدانی که تو این سه لایه نیستی، نفسego تو بدون بجا گذاشتن ردپایی، به سادگی ناپدید می شود ، زیرا نفس چیزی نیست جز هویت گرفتن با این سه لایه. آنوقت تو هستی، ولی نمی توانی بگویی" من"I . این واژه معنی اش را از دست می دهد. نفس وجود ندارد: تو به وطن رسیده ای. ترک دنیا شکنجه گری خود نیست. اگر ترک دنیا همان آزاردادن خود باشد، فقط سیاست است که روی سرخودش ایستاده است. شاید اینقدر ترسو هستی که نمی توانی از عهده ی شکنجه دادن دیگران برآیی، پس فقط بدن خودت را شکنجه می کنی. نودونه درصد مردمان به اصطلاح مذهبی خودآزار هستند، ترسو. آنان می خواهند دیگران را شکنجه کنند، ولی ترس و خطر وجود داشت و نتوانستند. پس یک قربانی خیلی معصوم، آسیب پذیر و ناتوان پیدا کردند: بدن خودشان. و به میلیون ها راه شکنجه اش دادند.

    نه، ترک دنیا یعنی شناخت: ترک دنیا یعنی هشیاری، ترک دنیا یعنی تشخیص دادن ، تشخیص این واقعیت که تو بدن نیستی. کار تمام است. تو در بدن زندگی می کنی، با اینکه خوب می دانی تو آن نیستی. بدن زیبا است. یکی از بزرگترین رازها در جهان هستی است. همان پرستشگاهی است که شاه شاهان در آن پنهان شده است.

    وقتی که درک کردی ترک دنیا یعنی چه، درک می کنی که این همان نتی نتی است. می گویی "من این بدن نیستم، زیرا که از بدن هشیار هستم؛ خودهمین هشیاربودن مرا جدا و متفاوت می کند." عمیق تر برو. به پوست کردن پیاز ادامه بده: "من این افکار نیستیم، زیرا این ها می آیند و می روند، ولی من باقی هستم. من این عواطف و احساسات نیستم...."

    عواطف می آیند، گاهی خیلی قوی؛ و تو خودت را در آن ها کاملاٌ از یاد می بری، ولی آن ها می روند. زمانی بود که وجود نداشتند، تو وجود داشتی، زمانی بود که آن ها وجود داشتند، و تو در آن ها گم شده بودی. بازهم زمانی خواهد بود که آن ها رفته اند و تو اینجا نشسته ای. تو نمی توانی آن ها باشی. تو جدا هستی.

    به پوست کردن پیاز ادامه بده: نه، تو بدن نیستی؛ تو افکار نیستی، احساسات نیستی. و اگر بدانی که تو این سه لایه نیستی، نفسego تو بدون بجا گذاشتن ردپایی به سادگی ناپدید می شود ، زیرا نفس چیزی نیست جز هویت گرفتن با این سه لایه. آنوقت تو هستی، ولی نمی توانی بگویی" من"I . این واژه معنی اش را از دست می دهد. نفس وجود ندارد: تو به وطن رسیده ای.
     
    معنی سانیاس این است: نفی کردن هرآنچه که با آن هویت گرفته ای. عمل جراحی همین است. نابودکردن همین است.
    "با تمرین گام های مختلف یوگا برای ازبین بردن ناخالصی ها، ...." و ناخالصی این است: ناخالصی این است که فکر کنی چیزی که نیستی، هستی. مرا سوءتفاهم نکنید، زیرا همیشه این امکان هست که مرا بد بفهمید که این بدن است که ناخالص است. من این را نمی گویم. 
    می توانید در یک ظرف آب خالص و در ظرف دیگری شیر خالص داشته باشید و این ها را با هم مخلوط کنید: حالا این مخلوط دوبرابر بیشتر خالص نشده است. قبلاٌ هردو خالص بودند: آب خالص بود، درست از خود گنگGanga بوده و آن شیر نیز خالص بود. دو خلوص را با هم مخلوط می کنید و یک ناخالصی ایجاد می شود ، نه اینکه خلوص دوبرابر شده باشد. 

    چه اتفاقی افتاده؟ چرا این مخلوط آب و شیر را ناخالص می خوانید؟ ناخالصی یعنی ورود عامل خارجی که به آن تعلق نداشته است، که جزو طبیعت آن نبوده؛ چیزی از بیرون مداخله کرده و به مرزهای او تجاوز کرده است. حالا فقط شیر ناخالص نشده است، آب هم ناخالص شده است. دو خلوص باهم دیدار می کند و ناخالص می شوند.

    پس وقتی می گویم ناخالصی ها را ترک کنید، منظورم این نیست که بدن شما ناخالص است. منظورم این نیست که ذهن شما ناخالص است، منظورم این نیست که احساسات شما ناخالص است. هیچ چیز ناخالص نیست ، ولی وقتی هویت می گیرید، ناخالصی در همین 
    هویت گرفتن است. همه چیز خالص است. اگر به خودی خودش کار کند و شما مداخله نکنید، بدن شما کامل است. معرفت شما خالص است، اگر به خودی خودش کار کند و بدن در آن مداخله نکند. اگر بدون مداخله کردن زندگی کنید، خالص هستید. همه چیز خالص است. 
    من بدن را محکوم نمی کنم. من هیچ چیز را محکوم نمی کنم. همیشه این نکته را به یاد داشته باشید: من یک محکوم کننده نیستم. همه چیز همانطور که هست زیباست. ولی هویت گرفتن تولید ناخالصی می کند.
    وقتی شروع می کنید به این فکر که شما بدن هستید، به زور وارد حریم آن می شوید و وقتی با بدن چنین کردید، بدن نیز بی درنگ با زور وارد حریم شما می شود. آنوقت ناخالصی وجود دارد.
    پاتانجلی می گوید: " با تمرین گام های مختلف یوگا برای ازبین بردن ناخالصی ها..." برای ازبین بردن هویت، هویت گرفتن؛ برای ازبین بردن خرابی هایی که در درون دارید ، آن اغتشاش که هرچیزی چیز دیگری شده است.... هیچ چیز روشن نیست. هیچ مرکزی درجای خودش عمل نمی کند؛ تو به یک جمعیت تبدیل شده ای. هرچیزی در طبیعت چیز دیگر دخالت می کند. این ناخالصی است.

    "... برای ازبین بردن ناخالصی ها، یک روشن شدگی روحانی پدید می آید ..."
     و زمانی که ناخالصی ازبین رفت، ناگهان یک روشن شدگی وجود دارد. این از بیرون نمی آید، این همان درونی ترین هسته ی وجود تو در خلوص خودش، در معصومیت و بکارت خودش است. 

    یک روشنایی در تو برمی خیزد. همه چیز روشن است: آن جمعیت سردرگم دیگر رفته است؛ شفافیت ادراک برمی خیزد. حالا می توانی همه چیز را آنطور که هست ببینی؛ فرافکنی وجود ندارد. تخیلی نیست، هیچ واقعیتی تحریف نشده است. تو فقط چیزها را همانطور که هستند می بینی. چشمانت خالی هستند، وجودت ساکت است. اینک تو هیچ چیز در خودت نداری، پس نمی توانی فرافکنی کنی. یک ناظر منفعل، یک شاهدwitness یک ساکشینsakshin می شوی، و خلوص وجود همین است. "... یک روشن شدگی روحانی پدید می آید که به هشیاری از واقعیت می انجامد."

     
    نوشته شده در سه شنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۵ ساعت 1:50 توسط : 12&12 | دسته : حرف های جاودانه
  •    []

  • و هرگز احساس گناه نکن اگر انگیزه ای یافتی. اگر با انگیزه ای برخورد کردی، طبیعی است. ولی وقتی می گویم طبیعی است منظورم این نیست که باید برای همیشه و برای ابد آنجا باشد. طبیعی است ولی باید برود. وقتی که برود چیزی فوق طبیعی شروع می کند به رخ دادن. اگر از آن آگاه نباشی و اگر به پنهان کردن آن ادامه بدهی، آنوقت هرگز نخواهد رفت.

    و شاید این یک حقه ی ذهن باشد ، یافتن انگیزه در دیگران. شاید از دیگران به عنوان بزطلیعهscapegoat استفاده کنی. این یکی از بزرگترین حقایق در مورد ذهن انسان است که هرآنچه را که مایلی در درونت پنهان کنی، شروع می کنی به فرافکنی آن روی دیگران. هرگاه شروع می کنی به دیدن چیزی در دیگری، آن را به عنوان یک پیام به یاد بیاور. بی‌درنگ به درون خود برو ، باید آنجا باشد. دیگری همچون یک پرده عمل می کند. وقتی خشم را در دیگری می بینی، برو و خودت را بکاو و خشم را آنجا خواهی یافت، وقتی نفس بسیار در دیگران می بینی، فقط به دورن برو و نفس را خواهی دید که آنجا نشسته است. درون همچون یک پروژکتور عمل می کند، دیگران پرده‌های نمایش می شوند و تو شروع می کنی به دیدن فیلم هایی در مورد دیگران که درواقع نوارهای خودت هستند.

     

     

     

     

    نوشته شده در سه شنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۵ ساعت 1:50 توسط : 12&12 | دسته : حرف های جاودانه
  •    []

  • سفر مذهب این است: بازگشت به وطن. و انسانی که زندگی را فهمیده باشد همیشه احترامش را به دنیا ادا می کند زیرا این دنیا تو را از رویایت بیرون کشیده و تکان داده است. او با دنیا مخالف نیست؛ او فقط می داند که او کاری با دنیا ندارد؛ او فقط می داند که در جهتی اشتباه جست و جو می کرده است.

    زندگی همیشه مهربان بوده است، زندگی بارها و بارها به تو گفته که نمی توانی در اینجا چیزی بیابی ، به خانه بازگرد. ولی تو گوش نمی دهی.

    پول می سازی و یک روز پول وجود دارد ، آنوقت زندگی به تو می گوید، "چه به دست آورده ای؟" ولی تو گوش نمی دهی. حالا به این فکر هستی که باید پول خود را در راه سیاست خرج کنی، باید یک نخست وزیر یا یک رییس جمهور شوی ، آنوقت است که همه چیز روبه‌راه خواهد بود! و یک روز تو نخست وزیر هستی و زندگی یک بار دیگر از تو می‌پرسد، "چه به دست آورده ای؟" تو گوش نمی دهی. تو به چیزی دیگر می اندیشی و چیزهایی دیگر. زندگی گسترده است ، برای همین است که زندگی بسیاری از مردم هدر می‌رود.

    ولی از زندگی عصبانی نباش. این زندگی نیست که تو را ناکام می سازد، این تو هستی که به‌زندگی گوش نمی دهی. و من این را یک معیار و سنگ محک می خوانم: اگر قدیسی را می‌بینی که با زندگی مخالف است، در مقابل زندگی نگرشی تلخ دارد، خوب بدان که او هنوز زندگی را درک نکرده است. وگرنه در برابر زندگی کرنش می کند و حرمتی عمیق به آن می‌نهد زیرا زندگی او را از رویاهایش بیدار ساخته است. زندگی بسیار تکان دهنده است، برای همین است که او نسبت به زندگی احترامی عمیق خواهد داشت. زندگی دردناک است. آن درد به این سبب است که تو چیزی را می خواهی که ناممکن است. این درد از زندگی نیست، از انتظارات تو ناشی می شود.

    مردم می گویند که "انسان پیشنهاد می دهد و خداوند ترتیبش را می دهد". هرگز چنین نشده است. خداوند هرگز برای کسی ترتیبی نداده است. ولی شما با همان پیشنهادات خود ترتیبش را برای خودتان داده اید. به پیشنهاد خداوند گوش بده و پیشنهادات خودت را نزد خودت نگه دار. ساکت باش. به این گوش بده که تمامی جهان هستی چه اراده ای دارد ، سعی نکن هدف های خصوصی خودت را داشته باشی و خواسته های شخصی خودت را پیگیری کنی. هیچ خواسته‌ی فردی نداشته باش ، این تمامی جهان هستی است که به سمت مقصد خودش در حرکت است. تو فقط بخشی از آن باش. همکاری کن. در تضاد با آن نباش. به آن تسلیم شو. و زندگی همیشه تو را به واقعیت خودت برمی گرداند ، برای همین است که تکان دهنده است.

    زندگی تو را شوکه می کند زیرا رویاهای تو را برآورده نمی سازد. و این خوب است که زندگی هرگز رویاهایت را برآورده نمی کند ، همیشه به نوعی درحال پیشنهاد دادن است. زندگی هزار ویک فرصت به تو می دهد تا ناکام شوی تا بتوانی درک کنی که انتظارات خوب نیستند و رویاها عبث هستند و خواسته ها هرگز برآورده نمی شوند. آنوقت خواسته ها را رها می کنی و رویاها را دور می ریزی و دست از پیشنهاددادن برمی داری. ناگهان به وطن بازگشته ای و آن گنج در آنجاست.

    آن گنج همیشه در زیر آن اجاق بوده و انتظار می کشیده است: در همان اتاقی که در آنجا رویای گنجی را در نزدیکی قصر شاه می دیده. گنج همانجا بوده! در اتاق خودش، در منزل خودش، منتظر بوده تا بیرون کشیده شود.

    این بسیار بامعنی است. گنج تو در درون وجود خودت است، جای دیگری دنبالش نگرد. تمام قصرها و تمام پل هایی که به قصر ختم می شوند بی معنی هستند؛ تو باید پل خودت را در درون وجود خودت خلق کنی. آن قصر در آنجاست؛ آن گنج در آنجاست.

    خداوند هرگز کسی را بدون گنج به این دنیا نمی فرستد. او تو را برای هر موقعیتی آماده ساخته است ، چگونه ممکن است طور دیگری باشد؟ وقتی پدری پسرش را برای یک سفر طولانی راهی می کند، همه گونه برایش تدارک می بیند. حتی برای موقعیت های غیرمنتظره برای او تدارک می بیند. تمام پیش بینی ها را می کند.

    تو هرچه را که نیاز داشته باشی داری. فقط وارد جوینده شو و از جستن در بیرون دست بردار و جوینده را بجو، بگذار جوینده آن جستنی باشد.

    هرگاه فردی به گنج درونش می رسد؛ نیایش یا دعا برمی خیزد ، معنی این داستان این است. او نیایشگاهی به نام رب عیسیک شول ساخت. هرگاه مرحمت خداوند را درک می کنی، مهربانی و عشق درتو ایجاد می شود؛ چه کار دیگری می توانی بکنی؟ نیایشی عمیق و سپاسی سرشار وجودت را دربرمی گیرد و از عشق و مهر سرریز می گردی. چه کار دیگری می‌توانی بکنی؟ فقط تعظیم می کنی و به دعاکردن می پردازی.

    و به یاد داشته باش: اگر برای درخواست چیزی نیایش کنی، آن یک دعا نیست. وقتی برای تشکرکردن از خداوند دعا می کنی، فقط آنوقت یک دعا است. دعاکردن همیشه اظهار سپاسگزاری است. اگر چیزی را درخواست کنی دعای تو هنوز هم با خواهش ها آلوده است. آنوقت هنوز نیایش نشده است ، هنوز هم با رویاها مسموم است. دعای واقعی فقط وقتی اتفاق می افتد که تو به وجود خویشتن خویش دست یافته باشی، وقتی که دریافته باشی که خداوند چه‌چیزی را بدون اینکه درخواستش را بکنی به تو بخشیده است. دعای واقعی وقتی رخ می‌دهد که فهمیده باشی چه به تو عطا شده است و چه منابع عظیم و بی نهایتی به تو عطا شده است. مایلی به خداوند بگویی، "متشکرم". دعای خالص چیزی جز یک تشکر خالص نیست.

    وقتی که نیایش فقط یک شکرگزاری خالص باشد، آنوقت نیایش است. هرگز در دعای خود درخواست چیزی را نکن. هرگز نگو، "این کار را بکن، آن کار را نکن؛ این کار را نکن، آن کار را نکن." این نشانگر بی دیانتی تو است، این نشانگر نداشتن توکل و اعتماد تو است. به‌خداوند اعتماد کن. زندگی تو ازپیش یک سعادت است و یک برکت. هرلحظه یک شعف خالص است ولی تو آن را از کف می دهی، این را می دانم. برای همین است که آن نیایش برنمی خیزد _ درغیراینصورت نیایشگاهی می ساختی؛ تمام زندگیت آن نیایشگاه می شد؛ خودت آن معبد می شدی ، محراب خداوند. ترانه های الهی از وجودت فوران می زد. خداوند در تو شکوفا می شد و رایحه اش از وجود تو همراه با باد منتشر می گشت.

    چنین نمی شود زیرا تو چیزی را کسر داری. و این قصور به سبب خداوند نیست، به سبب خودت است. اگر خواسته ای داشته باشی و فکر کنی که آن گنج درجایی دیگر است، به آینده حرکت می کنی. به سبب خواهش های تو است که نیاز به آینده وجود دارد؛ آینده محصول جانبی از خواسته های تو است. چگونه می توانی خواسته را در زمان حال فرافکنی کنی. لحظه‌ی حال همینجاست و نمی توانی هیچ خواسته ای را در آن فرافکن کنی، اجازه ی خواهش را نمی دهد. اگر خواهش داشته باشی، لحظه ی حال را ازدست می دهی؛ فقط می توانی در آینده خواسته داشته باشی، فقط در فردا.

    این نکته باید درک شود: خواسته همیشه در آینده است، ولی آینده هرگز در آنجا وجود ندارد. آینده چیزی است که وجود ندارد، و خواسته همیشه و فقط در آینده است. و خواسته از گذشته می آید که آن نیز وجود ندارد. گذشته رفته است وآینده هنوز نیامده. خواسته از گذشته می آید زیرا تو باید به نوعی می دانسته ای که در گذشته چه خواهشی داشته ای. چگونه می توانی چیزی کاملاٌ تازه را بخواهی؟ چیز جدید را نمی توان خواست. فقط می توانی چیزی تکراری را درخواست کنی. تو پول داشته ای و درخواست پول بیشتر داری ، ولی پول را می‌شناسی. قدرت داشته ای و حالا بیشتر می خواهی ، ولی خود قدرت را قبلاٌ شناخته ای. انسان نمی‌تواند خواسته ی چیزی ناشناخته را داشته باشد. خواسته فقط تکرار چیزی شناخته شده است. فقط نگاهش کن. تو آن را شناخته ای و تو را ارضاء نکرده است، پس دوباره و بیشتر آن را می خواهی. آیا فکر می کنی که ارضاء خواهی شد؟ فوقش این است که مقدار بیشتری بخواهی، ولی اگر یک روپیه ارضاء کننده نباشد، هزار روپیهچگونه می تواند ارضاکننده باشد؟ اگر یک روپیه ارضاکننده نیست، پس ده هزار روپیه ده هزاربار بیشتر ارضاکننده نیست ، این منطقی ساده است.

    اگر یک زن تو را ارضا نکرده باشد، آنوقت ده هزار زن هم تو را ارضاء نخواهند کرد. اگر یک زن چنان جهنمی برایت خلق کرده باشد، آنوقت ده هزار زن.... فقط فکرش را بکن! 
    یک ریاضیات ساده است. می توانی حلش کنی!

    فقط می توانی به سبب گذشته درخواست کنی و فقط می توانی در آینده تقاضا کنی، و هردو ناموجود هستند. آنچه که وجود دارد زمان حال است. این لحظه تنها لحظه ای است که وجود دارد. نمی توانی دراین زمان حال خواهشی داشته باشی، فقط می توانی در آن باشی. فقط می‌توانی از آن لذت ببری.

    و من هرگز با کسی برخورد نداشته ام که بتواند در زمان حال بدبخت باشد. تعجب خواهید کرد. بارها مردم نزد من می آیند و می گویند که رنجور و بدبخت هستند و چنین و چنان هستند، و من به آنان می گویم، "فقط چشم ها را ببند و در همین لحظه ی حال ببین که آیا بدبخت هستی یا نه." آنان چشم ها را می بندند و سپس چشم ها را باز می کنند و می گویند، "در همین لحظه بدبخت نیستم."

    هیچکس در همین لحظه ی حال بدبخت نیست. هیچ امکانی وجود ندارد. طبیعت امور چنین اجازه ای نمی‌دهد. آیا در همین لحظه ی حال بدبخت هستی؟ در همین لحظه؟ آری، شاید لحظه‌ای پیش بدبخت بوده ای ، این درست است. و یا لحظه ای بعد بدبخت باشی ، این نیز مجاز است. ولی همین لحظه: در میان این دو چیز ناموجود، آیا بدبخت هستی؟ هیچکس تاکنون چنین نبوده است.

    این لحظه همیشه سعادت خالص است؛ این لحظه همیشه شعف است و برکتی عظیم؛ این لحظه، لحظه ی خداوند است. گذشته مال تو است، آینده مال تو است؛ حال به خداوند تعلق دارد. ما زمان را به سه بخش تقسیم می کنیم: گذشته حال و آینده ، ولی ما نباید آن را چنین تقسیم کنیم. این یک تقسیم بندی درست نیست. زمان باید به دو بخش گذشته و آینده تقسیم شود ولی زمان حال بخشی از زمان نیست، بخشی از جاودانگی است. خداوند گذشته ای ندارد، یادت باشد: نمی توانی بگویی خدا بود. خداوند آینده ای ندارد: نمی توانی بگویی خدا خواهد بود. خداوند فقط یک زمان دارد ، حال. خداوند هست. خداوند همیشه هست. درواقع، خداوند فقط نام دیگری برای بودشisness است، برای وجود. هرگاه تو نیز در زمان حال باشی، هرگاه تو نیز در این "بودش" باشی، خوشبختی و برکت یافته ای. نیایشی برمی خیزد. یک محراب می‌شوی. 

     

     

     

     

    نوشته شده در سه شنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۵ ساعت 1:50 توسط : 12&12 | دسته : حرف های جاودانه
  •    []

  • چون اینکه چیزی از دست بدهی

    With nothing to lose

    هیچ چیز انباشته نکن، هرچه که باشد: قدرت، پول، اعتبار، فضیلت، دانش، حتی تجارب به‌اصطلاح روحانی. اگر انباشته نکنی آماده خواهی بود هرلحظه بمیری، زیرا چیزی برای ازدست دادن نداری. ترس از مرگ واقعاٌ ترس از مردن نیست: ترس از مردن واقعاٌ از انباشته‌کردن زندگی سرچشمه می گیرد. آنگاه چیزهای زیادی برای ازدست دادن داری. 
    به آن‌ها می چسبی. معنی سخن مسیح که می گوید " آنان که در روح فقیر هستند برکت یافته‌اند" همین است.


    من نمی گویم که گدا شوید، منظورم این نیست که دنیا را ترک کنید. می گویم در دنیا باش ولی از دنیا نباش. در درون چیزی را انباشته نکن، در روح فقیر باش. هرگز چیزی را تصاحب نکن ،آنگاه آماده ای تا بمیری. مشکل در مالکیت است نه در خود زندگی. هرچه بیشتر مالک باشی، بیشتر در ترس ازدست دادن هستی. اگر مالک هیچ چیز نباشی، اگر خلوص تو و روح تو با هیچ چیز آلوده نشده باشد، اگر فقط در تنهایی خودت وجود داشته باشی، می توانی هرلحظه ناپدید شوی؛ هرلحظه مرگ بردر بکوبد، تو را آماده خواهد یافت. تو هیچ چیز از دست نخواهی داد. از اینکه همراه مرگ بروی چیزی از دست نمی دهی. شاید وارد تجربه ای تازه شوی.

    وقتی می گویم چیزی انباشته نکن، آن را به عنوان یک الزام مطلق می گویم. نمی گویم که چیزهای این دنیا را انباشته نکن ودانش و فضیلت و تجارب به اصطلاح روحانی انباشته کن! نه. من بطور مطلق می گویم: انباشته نکن. مردمانی هستند، به ویژه در شرق که تارک‌دنیاشدن را آموزش می دهند. می گویند، "در این دنیا هیچ چیز انباشته نکنید، زیرا وقتی مرگ می آید از شما گرفته خواهد شد." به نظر می رسد که این مردمان اساساٌ طمعکارتر از مردمان معمولی دنیوی هستند. منطق آنان این است: در این دنیا انباشته نکنید زیرا مرگ آن را خواهد ربود، پس چیزی را انباشته کنید که مرگ نتواند آن را بگیرد ، فضیلت و تقوا انباشته کنید، شخصیت و اخلاق انباشته کنید، تجربه های روحانی و کندالینیkundalini و مراقبه و این و آن را انباشته کنید؛ چیزی انباشته کنید که مرگ نتواند آن را از شما بگیرد.

    ولی اگر انباشته کنی، همراه با آن انباشته کردن ترس وارد می شود. هر نوع انباشته کردن 
    به‌نسبت، ترس خودش را با خودش می آورد.... آنوقت ترسان خواهی بود. انباشته نکن و ترس ازبین می رود. من به شما ترک دنیا را به معنی قدیم آموزش نمی دهم. سلوک sannyasمن مفهومی کاملاٌ تازه است. به شما می آموزد که در دنیا باشید و بااین وجود از دنیا نباشید. آنگاه همیشه آماده خواهید بود.

    در مورد یکی از صوفیان بزرگ شنیده ام به نام ابراهیم ادهم. روزگاری او حاکم بخارا بود، سپس همه چیز را ترک کرد و یک صوفی گدا شد. وقتی که همراه با یک صوفی دیگر زندگی می کرد، در تعجب بود زیرا این مرد همه روز از فقر خودش شکایت داشت.

    ابراهیم ادهم به او گفت: "طوری که تو شکایت می کنی به نظر می رسد که این فقر خودت را بسیار ارزان خریده ای!"
    مرد که نمی دانست با کی صحبت می کند و ابراهیم ادهم خودش روزگاری شاه بوده گفت، "باید خیلی احمق باشی که فکر کنی که انسان فقر را می خرد."
    ابراهیم پاسخ داد، "من پادشاهی خودم را برایش داده ام. من حتی صد تا دنیا را برای یک لحظه ی این فقر می خرم، زیرا برای من ارزشش روز به روز بیشتر می شود. پس تعجبی نیست که زمانی که تو شکایت می کنی، من تشکر می کنم."

    خلوص روح فقر واقعی است. واژه ی "صوفی" از لغت عربی "صفا" می آید و صفا یعنی خلوص. صوفی یعنی کسی که در قلب خالص است.

    و خلوص چیست؟ مرا سوء‌تفاهم نکنید ولی خلوص هیچ ربطی به اخلاق ندارد. آن را اخلاق‌گرایانه تفسیر نکنید. خلوص هیچ ربطی به مکتب خلوص گراییPuritans ندارد. خلوص به سادگی یعنی ذهن آلوده نشده، جایی که فقط معرفت شما وجود دارد و نه هیچ چیز دیگر. هیچ چیز دیگر وارد آگاهی شما نمی شود. ولی اگر مشتاق مالک شدن باشی، آن شوق تو را آلوده می سازد. طلا نمی تواند وارد معرفت شما بشود. راهی وجود ندارد. چگونه می‌توانی طلا را وارد وجودت کنی؟ راهی نیست. پول نمی تواند وارد آگاهی شما شود. ولی اگر بخواهی تصاحب کنی، آن تصاحبگری می تواند وارد معرفت تو شود. آنگاه ناخالص می‌شوی. اگر نخواهی چیزی را تصاحب کنی، آنگاه نترس می شوی. آنگاه حتی مرگ نیز تجربه ای زیباست برای گذرکردن از آن.

    انسانی که واقعاٌ روحانی است تجاربی بزرگ دارد، ولی هرگز آن ها را انباشته نمی کند. وقتی که رخ دادند، او فراموششان می کند. او هرگز به یاد نمی آورد و آن ها را به آینده فرافکنی نمی کند. او هرگز نمی گوید که آن ها باید تکرار شوند و یا باید باردیگر برایش رخ دهند. هرگز برایشان دعا نمی کند. وقتی که رخ دادند، رخ داده اند. تمام است! کارش با آن تمام است و او از آن ها فاصله می گیرد. او همیشه آماده برای تجارب تازه است، هرگز چیزهای کهنه را حمل نمی کند.

    و اگر کهنه را حمل نکنی زندگی را مطلقاٌ تازه خواهی یافت ،در هرگام یک تازگی غیرقابل‌باور و فوق العاده خواهی داشت. زندگی همیشه جدید است، تنها ذهن است که کهنه است؛ و اگر توسط ذهن کهنه نگاه کنی، زندگی نیز یک چیز تکراری و کسالت‌آور خواهد بود. اگر با ذهن نگاه نکنی.... ذهن یعنی گذشته ی تو، ذهن یعنی تجارب، دانش و هرچیز دیگر که در تو انباشته شده است. 

    ذهن یعنی چیزی که از آن عبور کرده ای، ولی هنوز هم به آن آویخته‌ای. زندگی یک ناخوشی باقی مانده از مستی hang-over است، گردوخاکی از گذشته که معرفت آینه‌گون تو را پوشانده است. آنوقت وقتی توسط آن آینه به زندگی نگاه می‌کنی، همه چیز تحریف می شود. ذهن قوای تحریف است. اگر توسط ذهن نگاه نکنی برای مرگ آماده خواهی بود. درواقع، اگر توسط ذهن نگاه کنی، خواهی دانست که زندگی جاودانه است. فقط ذهن است که می میرد ، بدون ذهن، تو بی مرگ خواهی بود. بدون ذهن، هیچ چیز هرگز نمی میرد؛ زندگی ادامه خواهد داشت، برای همیشه. زندگی به آغازی دارد و نه پایانی.

    انباشته کن ، آنوقت یک آغاز خواهی داشت و سپس یک پایان.
    چگونه خود را برای مرگ آماده کنیم... راهش این است: وقتی می گویم "چگونه خود را برای مرگ آماده کنیم" منظورم آن مرگی نیست که در پایان می آید ، آن در دوردست ها قرار دارد. اگر خودت را برای آن آماده کنی، برای آینده آماده شده ای و باردیگر ذهن وارد خواهد شد. وقتی می گویم برای مرگ آماده شوید منظورم آن مرگی نیست که در نهایت خواهد آمد، منظورم آن مرگی است که هرلحظه همراه با بازدم با شما دیدار می کند. این مرگ را در هرلحظه بپذیرید و برای آن مرگی که در انتها خواهد آمد آماده خواهید بود.

    شروع کنید به مردن برگذشته، در هرلحظه. هر لحظه خود را از گذشته پاک کنید. بر شناخته‌ها بمیرید تا در دسترس ناشناخته باشید. با مردن و دوباره زنده شدن درهرلحظه، قادر خواهید بود تا زندگی را زندگی کنید و قادر خواهید بود مرگ را نیز زندگی کنید.

    وتمام زندگی روحانی در واقع همین است: مرگ را با شدت زندگی کردن، زندگی را با شدت زندگی کردن؛ هردو را چنان با شور و شوق زندگی کردن که هیچ چیز زندگی نشده در پشت سرباقی نمانده باشد؛ نه حتی مرگ. اگر مرگ و زندگی را با تمامیت زندگی کرده باشی، به فراسو beyond خواهی رفت. در آن شدت و شور وشوق زندگی و مرگ، تو به فراسوی دوگانگی می روی، به ورای قطبیت می روی و به یگانگی می رسی. آن یگانگی و وحدت همان حقیقت است. می توانی آن را خداوند بخوانی، می توانی آن را زندگی بخوانی، می توانی آن را حقیقت بخوانی، سامادیsamdhi، فراآگاهی ، شعف و یا هر نام دیگر.
    نوشته شده در سه شنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۵ ساعت 1:50 توسط : 12&12 | دسته : حرف های جاودانه
  •    []

  • من با احساس گناه مخالفم ، احساس گناه توسط کشیش‌ها خلق شده است ، ولی نوعی دیگر از احساس گناه هست که توسط آخوندها ایجاد نمی شود. و این احساس گناه بسیار بامعنی است. آن احساس گناه وقتی هست که تو احساس کنی در زندگی چیزی بیشتر وجوددارد و تو سخت نمی کوشی تا آن را به دست آوری. آنوقت احساس گناه می کنی. آنوقت احساس می کنی که تو خودت به نوعی در راه رشد خود مانع ایجاد می کنی ، که تنبل هستی، رخوت داری، ناآگاه هستی و خفته‌ای ؛ که تو یکپارچگی نداری؛ که نمی توانی به سمت سرنوشت و مقصد خودت حرکت کنی. آنوقت احساس گناه برمی خیزد: زمانی که احساس می کنی آن امکان را داری و آن را به فعل در نمی آوری. این احساس گناه کاملاٌ متفاوت است.

    من در اینجا در مورد احساس گناهی که کشیش‌ها در بشریت ایجاد کرده اند حرف نمی زنم: "این را نخور وگرنه احساس گناه می کنی....آن کار را نکن وگرنه احساس گناه خواهی کرد..." آنان میلیون ها چیز را بر مردم حرام کرده اند، پس اگر بخوری و بنوشی و این یا آن کار را بکنی توسط احساس گناه محاصره می شوی. من در مورد آن احساس گناه حرف نمی‌زنم ، آن احساس گناه باید دورانداخته شود. در واقع، همان احساس گناه است که به شما کمک می کند در جایی که هستید بمانید. آن احساس های گناه اجازه نمی دهند آن احساس گناه واقعی را در درون بشناسید. آنان جنجال زیاد برسر چیزهای کوچک راه می اندازند: اگر در شب غذا بخوری جینها بر سرش جنجال می کنند: "تو گناهکاری! چرا در شب غذا خوردی؟" یا اینکه همسرت را طلاق می دهی و کاتولیک ها درتو احساس گناه خلق می کنند ، عملی خطا انجام داده ای! زندگی کردن با آن زن یا شوهر و پیوسته جنگیدن خطا نبود! نابود کردن آن زن یا مرد خطا نبود! نابودکردن فرزندان در آن زندگی جهنمی خطا نبود ، آنان فقط با بودن در میان شما له می شدند و تمام زندگیشان به راهی اشتباه شرطی می شد... نه این ها بد نیست ولی اگر از ازدواج بیرون بیایی و اگر از جهنم خلاص بشوی، آن گناه است!

    این احساس های گناه به شما اجازه نمی دهند که احساس گناه روحانی را که هیچ ربطی به‌سیاست و آخوند و مذهب و کلیسا ندارد ببینید. این احساس گناه بسیار طبیعی است. وقتی که می بینی که می توانی کاری بکنی و نمی کنی، وقتی که می بینی چقدر توان بالقوه داری و آن توان را به عمل و فعلیت تبدیل نمی کنی، وقتی که می بینی گنج های عظیمی بصورت دانه‌هایی حمل می کنی که می توانند شکوفا شوند و میوه بدهند و تو هیچکاری در موردشان نمی کنی و فقط در رنج باقی مانده ای ، آنوقت یک مسئولیت بزرگی نسبت به خودت احساس می کنی. و اگر آن مسئولیت را برآورده نکنی، احساس گناه خواهی داشت. این احساس گناه اهمیت عظیمی دارد.

     

     

     

    نوشته شده در سه شنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۵ ساعت 1:50 توسط : 12&12 | دسته : حرف های جاودانه
  •    []


  • دانش مانع از شناخت است. وقتی پرده ی دانش فرو افتد گل شناخت شکفتن میگیرد.
    ---------------------------------------
    به خاطر داشته باش که زندگی نوسانی است بین شب و روز تابستان و زمستان. این نوسانی دائمی است.هرگز هیچ کجا از حرکت نایست ! در جنبش باش ! و هر قدر این نوسان بزرگتر باشد تجربه ات ژرفتر خواهد بود
    ---------------------------------------
    در دنیای درون نیازی به تلاش نیست.همین که لغزیدن به درون را آغاز کردی ناگهان میبینی که همه چیز همانگونه روی میدهد که باید.زندگی به غایت کامل است.هیچ راهی برای بهبود بخشیدن به آن نیست.آنگاه جشت آغاز میشود.
    ---------------------------------------
    فردی خلاق به دنیا می آید و بر زیبایی دنیا می افزاید-آوازی اینجا پرده ی نقاشی ای آنجا.او باعث میشود دنیا بهتر به رقص درآید بهتر محفوظ شود بهتر عشق بورزد و بهتر مراقبه کند. و وقتی از این دنیا رخت بر می بندد دنیای بهتری را پشت سر میگذارد.
    ---------------------------------------
    خلاق باش. نگران نباش چه میکنی-انسان کارهای بسیاری را باید انجام دهد-اما هر کاری را مبتکرانه از روی شیفتگی و اخلاص انجام بده. آنگاه کار تو عبادت میشود.
    ---------------------------------------
    هر انسانی با سرنوشتی مشخص به این دنیا قدم میگذارد-او وظیفاه ای دارد که باید ادا کند پیامی که باید ابلاغ شود کاری که باید تکمیل گردد. تو تصادفا اینجا نیستی-بلکه به طور هدفمندی اینجا هستی.در پس وجود تو منظوری نهفته است.کل هستی برآن است که کاری را از طریق تو به انجام برساند.
    ---------------------------------------
    رخداد واقعی فقط برای افراد واقعی رخ میدهد.تکه کلام گورجیف این بود : (( در جستجوی واقعیت نباش-خودت واقعی شو!))چرا که واقعی فقط برای افراد واقعی اتفاق می افتد. برای افراد غیر واقعی فقط غیر واقعی رخ میدهد.
    ---------------------------------------
    وقتی اتم میتواند چنین انرژی عظیمی دارا باشد پس در باره ی انسان چه باید گفت؟ در باره ی این شعله ی کوچک آگاهی افروخته در انسان چه باید گفت؟اگر روزی این شعله ی کوچک به انفجار در آید قدر مسلم به منبع نا محدودی از انرژی و نور مبدل میگردد.این همام چیزی است که در مورد انسانی به نام ((بودا)) یا انسانی به نام((عیسی مسیح(ع) )) رخ داده است.
    ---------------------------------------
    ژرف زندگی کن از ته دل زندگی کن یکپارچه با تمام وجود به طوری که وقتی مرگ در زد آماده باشی-آماده چون میوه ای رسیده برای فرو افتادن از درخت. تنها نسیمی ملایم میوزد و میوه فرو می افتد . گاه حتی بدون هیچ نسیمی میوه به سبب سنگینی و رسیدگی از درخت می افتد . مرگ باید چنین باشد.و این آمادگی باید با زندگی کردن فراهم اید.
    ---------------------------------------
    همه ی لحظه ها زیبا هستند فقط تو باید پذیرا و تسلیم باشی. همه ی لحظه ها نعمت اند فقط تو باید قادر به دیدن باشی.همه ی لحظه ها میمون و مبارک اند.اگر تو با حق شناسی عمیق بپذیری هرگز هیچ چیز عیب نخواهد کرد.
    ---------------------------------------
    مراقبه تابعی است از شاد بودن. مراقبه همچون سایه در تعقیب انسان شاد است.هر جا که میرود هر کاری که میکند در حال مراقبه و مکاشفه است. او به شدت متمرکز است.
    ---------------------------------------
    شادمانی هنگامی روی میدهد که تو با زندگی ات هم آهنگ هستی .چنان همساز که هر آنچه انجام میدهی مایه ی مسرت توست.بعد نا آگاهی پی می بری که مراقبه در تعقیب توست. اگر عاشق کاری باشی که میکنی اگر عاشق طریقه ی زندگی ات باشی آن وقت در حال مراقبه ای . آن وقت هیچ چیز حواست را پرت نخواهد کرد. وقتی چیزها حواس تو را پرت میکنند این خود نشانه ی ان است که تو واقعا به ان چیزها علاقه مند نیستی .
    ---------------------------------------
    شاد باش ! مراقبه خودش به تو دست خواهد داد.شاد باش و مذهب خودش در پی خواهد آمد. شادمانی شرطی اساسی است.مردم تنها وقتی مذهبی میشوند که غصه دار و اندهگین اند-این است که مذهبشان دروغین است.
    ---------------------------------------
    مراقبه به طور طبیعی به سراغ آدم شاد می آید.مرافبه به طور خودکار به سراغ آدم مسرور می آید.مراقبه برای آن کس که میتواندجشن بگیرد و به وجد در می آید کاری بس آسان است.
    ---------------------------------------
    گلهای سرخ به این زیبایی میشکفند چرا که سعی ندارند به شکل نیلوفر های آبی در آیند و نیلوفرهای آبی به این زیبایی شکفته می شوند چرا که درباره ی دیگر گلها افسانه ای به گوششان نخورده است. همه چیز در طبیعت این چنین زیبا در تطابق با یکدیگر پیش میروند. چرا که هیچ کس سعی ندارد با کسی رقابت کند کسی سعی ندارد به لباس دیگری درآید.فقط این نکته را دریاب! فقط خودت باش و این را آویزه ی گوش کن که هر کاری هم که بکنی نمیتوانی چیز دیگر باشی. همه ی تلاشها بیهوده است . تو باید فقط خودت باشی.
    ---------------------------------------
    برده نباش! تا آن حد از جامعه پیروی کن که احساس کنی ضرورت دارد اما همواره ناخدای سرنوشت خویش باش.
    ---------------------------------------
    هرگز زندگی ات را قربانی هیچ چیز نکن! همه چیز را قربانی زندگی کن!زندگی هدف غایی است-بزرگتر از هر کشوری بزرگتر از هر کیشی بزرگتر از هر بتی بزرگتر از هر آرمانی.
    ---------------------------------------
    خنده دقیقا همان پایه ی عبادت است. جدی بودن هرگز عابدانه نیست و نمیتواند باشد. جدی بودن از منیت است بخشی از همان بیماری است.خنده بی نفسی است . 
    ---------------------------------------
    کل بازی هستی چنان زیباست که تنها خنده میتواند پاسخ آن باشد.تنها خنده میتواند عبادت و شکر واقعی باشد.
    ---------------------------------------
    در این دنیا هم اینجا هم اینک بمان و به راحت ادامه بده و با قهقهه ای برخاست از عمق وجودت ادامه بده. راهت را به سوی خدا برقص!راهت را به سوی خدا بخند! راهت را به سوی خدا آواز بخوان!
    ---------------------------------------
    عشق یک آینه است.رابطه ی واقعی آینه ای است که در آن دو عاشق چهره ی یکدیگر را می بینند و خدا را باز می شناسند. این راهی به سوی پروردگار است.
    ---------------------------------------
    سانیاسین های من به هیچ نژادی به هیچ آئینی تعلق ندارند. لب کلام سانیاهای من این است: (( بیرون آمدن از هر نوع زندان فقط انسان شدن اعلام جهان شمول بودن خود اعلام اینکه تمام کره ی خاکی به ما تعلق دارد.))
    ---------------------------------------
    در عشق یک به علاوه یک یک میشود نه دو .در عشق ژرف دوگانگی محو می گردد.ریاضیات پشت سر گذاشته میشود.نا مربوط میشود.در عشق ژرف دو فرد دیگر دو فرد نیستند.آنها یکی میشوند.شروع میکنند به عنوان یک واحد به عنوان یک وحدانیت سازمند و تشکل یافته به عنوان یک شعف مستی آور احساس کنند عمل کنند.
    ---------------------------------------
    سالک بیشتر به منبع واقعی خویشتن خویش اینکه کیست علاقه مند است: (( من کی هستم؟)) این بنیادی ترین پرسش عرفانی است-نه خداوند نه بهشت نه جهنم بلکه ((من کی هستم؟))
    ---------------------------------------
    زندگی نه کیفر که پاداش است.با فرصت عظیمی که برای رشد یافتن دیدن دانستن درک کردن و بودن به تو ارزانی داشته اند تو را پاداش داده اند.من زندگی را روحانی میخوانم.در حقیقت از دید من زندگی و خدا مترادف یکدیگرند.
    ---------------------------------------
    ذن راهی خود انگیخته است.تلاش بی تلاش راه شهود یا درک مستقیم است.
    ---------------------------------------
    من ذهنی را کمال یافته میخوانم که ظرفیت حیرت کردن را حفظ کرده باشد.ذهنی بالغ است که مدام به شگفتی درآید از دیگران از خودش از هر چیزی. زندگی حیرتی است همیشگی.
    ---------------------------------------
    هم اینک همینجا زندگی کن! زندگی کردن در امید زندگی کردن در آینده است و این خود به تعویق انداختن زندگی به معنای واقعی است.این نه راه زندگی کردن که راه خود کشی است.هیچ احتیاجی به امید نیست و هیچ احتیاجی به اساس نومیدی نیست.هم اینک همینجا زندگی کن. زندگی به طرز فوق العاده ای لذت بخش است.همینجا دارد میبارد و تو جای دیگری را داری مینگری.
    ---------------------------------------
    دلسوزی تنها هنگامی سر بر می آورد که بتوانی ببینی که همه با تو خویشاوندی دارند.دلسوزی تنها هنگامی پدید می آید که ببینی تو عضوی از همه و همه عضوی از تو هستند.هیچ کس جدا نیست.وقتی توهم جدایی کنار رفت دلسوزی سر بر می آورد.
    ---------------------------------------
    همه باورها خفه کننده اند و همه ی سرسپردگیها به تو کمک میکنند تا زنده ی واقعی نباشی.انها موجودیت تو را می میراند
    ---------------------------------------
    دو دستی چسبیدن به هر چیزی حال هر چه میخواهد باشد نشانگر بی اعتمادی است. اگر به زن و یا مردی عشق میورزی و دو دستی به او چسبیده ای این به تمام معنا نشان میدهد که اعتماد نمیکنی 
    ---------------------------------------
    واقعی تر زندگی کن. نقابها را کنار بگذار . آنها بر قلبت سنگینی میکنند. همه ی ریاکاریها را کنار بگذار .عریان باش البته خالی از دردسر نخواهد بود اما همین دردسر ارزش آن را دارد زیرا تنها پس از آن دردسر است که رشد پیدا میکنی وبالغ میشوی.
    ---------------------------------------
    عارف فردی خوشحال است.هر جا که باشد او در معبد به سر میبرد.فردی خوشحال معبدش را دور خود حمل میکند . این را میدانم چون آن را با خود حمل کرده ام. من احتیاجی ندارم به هیچ معبدی بروم. هر جا هستم معبدم آنجاست.همان حال و هوا یا شرایط اقلیمی است. عصاره ی درونی خود من در حال سرازیر شدن است.
    ---------------------------------------
    زبان عشق برای ذهن بسیار بیگانه است. ذهن و قلب دورترین قطبهای واقعیت هستند.فاصله ی هیچ دو نقطه ای دورتر از فاصله ی ذهن و قلب نیست.فاصله ی بین هیچ دو نقطه ای به اندازه فاصله ی بین ذهن و قلب-عقل و عشقمنطق و زندگی دور نیست.اگر کسی به خاطر عشق دیوانه شد دیوانگی او بیماری نیست. در حقیقت او تنها فرد سالم تنها فرد کامل و تنها فرد مقدس بر روی زمین است-زیرا از این طریق قلبش از نوبا زندگی پیوند خورده است.
    ---------------------------------------
    ذهن یعنی واژه ها خود یعنی سکوت. ذهن چیزی نیست جز همه ی واژه هایی که اندوخته ای سکوت همان چیزی است که همیشه با تو بوده است. اندوخته نیست. این مفهوم خود است. سکوت کیفیت اصلی و ذاتی توست.
    ---------------------------------------
    دین بر پایه ی عقیده یا ایمان قرار ندارد: دین بر پایه ی بهت قرار دارد بر پایه ی حیرت قرار دارد. دین بر رمز و رازی استوار است که پیرامون توست. برای اینکه آن را احساس کنی از وجودش با خبر شوی و آن را ببینی چشمهایت را باز کن و غبار ادور را کنار بزن آیینه ات را پاک کن! و ببین چه زیبای ای تو را احاطه کرده است چه عظمت خارق العاده ای مدام بر درهای تو میکوبد. چرا با چشمان بسته نشسته ای ؟ چرا ماتم گرفته ای؟ چرا نمیتوانی آواز سر بدهی؟ و چرا نمیتوانی بخندی؟
    ---------------------------------------
    یک چیز را به خاطر داشته باش: هر آنچه به تو احساسی از نفسانیت بخشید ((مانع)) است هر آنچه به تو احساسی از عدم نفسانیت بخشید((راه))است.
    ---------------------------------------
    معبد واقعی آزادی است: گذشته را لحظه به لحظه مردن و حال را زندگی کردن. و آزادی حرکت حرکت به سوی تاریکی به سوی نا شناخته- این دری است که به بارگاه الهی باز میگردد.
    ---------------------------------------
    ((مرگ)) گل است زندگی چیزی نیست جز درخت وجود درخت برای گل است . وجود گل برای درخت نیست. وقتی گل می آید درخت باید خوشحال باشد و درخت باید به رقص درآید.
    ---------------------------------------
    هر لحظه را چنان زندگی کن که گویی واپسین لحظه است. و کی چه میداند- شاید که واپسین لحظه باشد.
    ---------------------------------------
    تا وقتی خود را نشناخته ای مجبوری با نفس زندگی کنی . نفس به معنی جانشینی برای خود است خودی کاذب . تو خود را نمیشناسی بنابرین از خودت خودی می آفرینی. این یک آفرینش ذهنی است.
    ---------------------------------------
    توجه غذای نفس است. فقط کسی که به خود رسید آن نیاز از سرش می افتد . وقتی مرکزی داشتی-خودت-احتیاجی نداری توجه دیگران را گدایی کنی. آنگاه میتوانی تنها زندگی کنی .
    ---------------------------------------
    همه تلاش دین این است: چطور ذهن را کنار بگذار و به سوی زندگی حرکت کن چطور ساز و کار تکراری را ترک کن و چطور به پدیده ی همیشه تازه و همیشه سبز هستی قدم بگذار.
    ---------------------------------------
    عشق نخستین گام به سوی کبریاست تسلیم آخرین گام . و این دو گام کل سفر است.
    ---------------------------------------
    مفسر واقعیت نباش نظاره گر باش . درباره اش فکر نکن آن را ببین! 
    ---------------------------------------
    مرگ تنها برای آن عده زیباست که زندگی خود را زیبا سپری کرده اند آنان که از زیستن نهراسیده اند آنان که به قدر کافی شهامت زندگی کردن داشته اند – آنان که عشق ورزیدند آنان که به رقص درآمدند آنان که جشن گرفتند.
    ---------------------------------------
    زندگی را زمانی میتوانی دریابی که آماده ی ورود به ناشناخته باشی . اگر دو دستی به شناخته بچسبی به ذهن چسبیده ای و ذهن زندگی نیست. زندگی غیر ذهنی و غیر عقلانی است زیرا زندگی تام و مطلق است.
    ---------------------------------------
    مردن هر لحظه به سوی گذشته را آغاز کن. هر لحظه خود را از گذشته پاک کن . برای شناخته بمیر تا برای ناشناخته در دسترس باشی. با هر لحظه مردن و از نو متولد شدن قادری زندگی را زندگی کنی و قادری مرگ را هم زندگی کنی.
    ---------------------------------------
    ذهن باور کننده ذهنی احمق است. ذهن اعتماد کننده دارای فراستی ناب است. ذهن باور کننده ذهنی معمولی و پیش پا افتاده است. ذهن اعتماد کننده به کمال میرسد. اعتماد کمال در پی دارد.
    ---------------------------------------
    اگر بیشتر عشق بورزی بیشتری و اگر کمتر عشق بورزی کمتری. تو همیشه در تناسب با عشقت هستی. تناسب عشقت تناسب بودن توست.
    ---------------------------------------
    کل کائنات یک شوخی است. هندو آن را لی لا میخواند. یک لطیفه است یک بازی است و روزی که فهمیدی به خنده می افتی و آن خنده هرگز متوقف نخواهد شد. همینطور ادامه خواهد داشت. این خنده به سراسر پهنه ی کائنات گسترش خواهد یافت.
    ---------------------------------------
    خنده عبادت است. اگر بتوانی بخندی چگونه عبادت کردن را آموخته ای. جدی نباش. آدم جدی هرگز نمیتواند مذهبی باشد. آدمی که بنواند بی چون و چرا بخندد آدمی که همه ی مسخرگی و همه ی بازی زندگی را می بیند در میان آن خنده به اشراق میرسد.
    ---------------------------------------
    گنجینه ی تو وجود توست- جای دیگر به دنبالش نگرد. همه کاخها و همه ی پلهایی که به کاخ ختم میشوند مهمل و بی معنی اند. تو باید پل خود را در درون وجود خود خلق کنی. کاخ آنجاست . گنجینه آنجاست.
    ---------------------------------------
    سعی نکن زندگی را درک کنی . آن را زندگی کن! سعی نکن عشق را درک کنی به درون عشق قدم بگذار.آنگاه در خواهی یافت...- و آن دریافت از تجربه کردن تو نشات خواهد گرفت. آن شناخت هرگز این راز را از میان بر نخواهد داشت: اینکه هر چه بیشتر بدانی بیشتر درمی یابی که چیزهای بسیاری برای شناختن باقی است.
    ---------------------------------------
    شنا کردن فقط با شناکردن شناخته میشود.عشق فقط با عشق ورزیدن و عبادت فقط با عبادت کردن. راه دیگری وجود ندارد. عشق را فقط میتوان با عشق ورزیدن شناخت. یعنی باید به درون عشق قدم بگذاری بی آنکه چیزی درباره اش بدانی. به همین دلیل هم عشق به شهامت نیاز دارد.
    ---------------------------------------
    فکر کردن فقدان درک است. تو فکر میکنی چون درک نمیکنی. وقتی درک پدید آمد فکر ناپدید میشود.
    ---------------------------------------
    ارتباط متعلق به ذهن است: ارتباط کلامی عقلی فکری. اتصال به بی ذهنی به سکوت عمیق تعلق دارد- یک انتقال انرژی پیوندی غیر کلامی- پرشی از یک قلب به قلبی دیگر.آنی بدون هیچ رابط یا واسطه.
    ---------------------------------------
    انسان خود انگیخته راه رسیدن به انسان واقعی است به انسان فطری به خدای درون. تو نمیتوانی درباره ی مسیر تصمیم بگیری فقط میتوانی این لحظه را که در دسترس توست زندگی کنی. با زندگی کردن آن خود به خود مسیر به وجود می آید.
    ---------------------------------------
    انسان منسجم را نمیتوان کشت و انسان منقسم هرگز زندگی نمیکند. انسان یکپارچه همین حالا هم فراتر از مرگ است. تمامیت و یکپارچگی فراتر از مرگ است.
    ---------------------------------------
    در كتاب حديد آمده كه خداوند به محمد ( ص ) گفت : (( هر كس كه مرا بجويد , مرا خواهد يافت . هركس مرا بيابد , مرا خواهد شناخت . هر كس مرا بشناسد , عاشق من خواهد شد . هر كس مرا عاشق باشد , من او را عاشق خواهم بود . هركس را كه دوست بدارم , او را خواهم كشت و هر كه را كه بكشم خون بهايش را خواهم پرداخت , من خودم خون بهاي او هستم .
    ---------------------------------------
    هرگز نپرس چرا زندگي بدون چرا جريان دارد و مرگ بدون چرا اتفاق مي افتد .
    ---------------------------------------
    دانش مانع از شناخت است . وقتي پرده دانش فرو مي افتد , گل شناخت شكفتن ميگيرد .
    ---------------------------------------
    ژرف زندگي كن , از ته دل زندگي كن , يكپارچه با تمام وجود , به طوري كه وقتي مرگ در زد اماده باشي – اماده چون ميوه ايي رسيده براي فرو افتادن از درخت . تنها نسيمي ملايم ميوزد و ميوه فرو مي افتد ; گاه حتي بدون هيچ نسيمي , ميوه به سبب سنگيني و رسيدگي از درخت مي افتد . مرگ نيز بايد چنين باشد . و اين آمادگي بايد با زندگي كردن فراهم آيد .
    ---------------------------------------
    همه باورها خفه كننده اند وهمه سرسپردگي ها به تو كمك ميكنند تا زنده واقعي نباشي . آنها موجوديت تو را مي ميرانند 
    ---------------------------------------
    ذهن يعني واژه ها , خود يعني سكوت . ذهن چيزي نيست جز همه واژه هايي كه اندوخته اي , سكوت همان چيزي است كه هميشه با تو بوده است . اندوخته نيست . اين مفهوم خود است . سكوت كيفيت اصلي و ذاتي توست .
    ---------------------------------------
    اگر بيشتر عشق بورزي , بيشتري و اگر كمتر عشق بورزي , كمتري . تو هميشه در تناسب با عشق هستي . تناسب عشقت تناسب بودن توست .
    ---------------------------------------
    دين واقعي به تو بي باكي ميبخشد , بگذار معيار اين باشد . اگر دين به تو هراس بخشيد واقعا دين نيست 
    ---------------------------------------
    من هيچ عقيده جزمي را تبليغ نميكنم , من اينجا هستم تا به تو بياموزم طريقه ساختن كيميا را . كيميايي كه با آن هر آنچه را كه در زندگي منفي است به چيزي كه مثبت است تبديل كني . كيميايي كه بدي هاي تو را به خوبي تبديل ميكند كيميايي كه ديوي را فرشته ميكند و يزيدي را به مرتبه بايزيدي مي رساند .
    ---------------------------------------
    آزادي مسئوليت مي آورد. مسئوليت به تو كمك ميكند آزادتر و آزادتر شوي و فقط كسي كه طعم آزادي را ميداند , كسي كه زيبايي مسئوليت را ميداند لايق است خود را انسان بخواند و گرنه شما اشتران هستيد و نه چيزي بيشتر .
    ---------------------------------------
    گل سرخ گل سرخ است و خار , خار. نه خار بد است و نه گل سرخ خوب. اگر انسان از روي زمين محو شود , گلهاي سرخ آنجا خواهند بود و خارها نيز آنجا اما ديگر كسي نيست بگويد گلهاي سرخ خوبند و خار ها بد . اين ذهن ماست كه اين ارزش ها را خلق ميكند .
    ---------------------------------------
    در هستي ريزترين پر كاه همانقدر مهم و زيباست كه بزرگترين ستاره . هيچ سلسله مراتبي در كار نيست. هيچ كس بالاتر و پايين تر نيست .
    ---------------------------------------
    ده نافرمان : اول آزادي,دوم فرديت و يگانگي , سوم عشق , چهارم مراقبه , پنجم جدي نبودن , ششم بازيگوشي , هفتم خلاقيت , هشتم حساسيت , نهم سپاسگزاري , دهم احساسي از رمز و راز . اين ده غير فرمان نگرش مرا نسبت به واقعيت , نسسبت به ازادي انسان از همه نوع بردگي روحي تشكيل ميدهد .
    ---------------------------------------
    اين است ذهن و خيال : پر كاهي روي قطره اي ادرار افتاده بود . مگسي روي اين پر كاه نشسته بود و در خيال خود كشتي بزرگي را بر امواج دريايي توفاني به پبش مي راند .
    ---------------------------------------
    تو ,كساني كه دوستشان داري و كساني كه از آنها متنفري همگي جلوه هاي خداوند هستيد .همين جمله كوتاه ميتواند تمام زندگيت را دگرگون سازد .لحظه اي كه فرد دريابد كه همه چيز يكي است عشق به خودي خود طلوع ميكند و عشق يعني تصوف . 
    ---------------------------------------
    من همه معيارها را زير و رو ميكنم: فرد نبايد خود را با قالب وفق دهد . قالب بايد خود را با فرد وفق دهد . احترام من نسبت به فرد , مطلق و بي قيد و شرط است .
    ---------------------------------------
    به مردم كمك كن طبيعي باشند . به مردم كمك كن آزاد باشند. به مردم كمك كن خودشان باشند . هرگز سعي نكن كسي را به زور وادار به كاري كني , به زوربكشي و به زور هل بدهي و تحت كنترل خودت در اوري . اينها همه ترفند هاي نفس هستند .
    ---------------------------------------
    مقايسه را كنار بگذار آنگاه زندگي واقعا زيباست . مقايسه را كنار بگذار آن وقت ميتواني بي كم و كاست از زندگي لذت ببري و كسي كه از زندگي اش لذت ميبرد هيچ ميلي به تملك ندارد زيرا ميداند چيزهاي واقعي زندگي كه ارزش لذت بردن دارند قابل خريداري نيستند .
    ---------------------------------------
    خود تلاش براي (( شدن )) سد راه است - چرا كه تو در حال حاضر وجودت را با خود به يدك ميكشي . احتياجي نداري چيزي يا كسي شوي - كافي است خودت را دريابي و بفهمي كي هستي . همين فقط پي ببر چه كسي در درونت پنهان است .
    ---------------------------------------
    چه فرقي بين دانشجو و مريد هست ؟ دانشجو ميخواهد دانش بيشتري به چنگ آورد او در پي پروردن نفس است كنجكاو ,پرسان ولي حاضر نيست دگرگون شود . مريد پديده اي متفاوت است . مريد مشتاق دانش نيست . او ميخواهد ببيند نه كه بداند . او ديگر علاقه اي به گردآوري دانش بيشتر ندارد . او ميخواهد بيشتر باشد . او آماده است تا همه چيز را فدا كند .
    ---------------------------------------
    متدين واقعي به هيچ مذهبي , به هيچ ملتي , به هيچ نژادي و به هيچ رنگي تعلق ندارد . او به كل انسانيت تعلق دارد . همه ملت ها مال او هستند .
    ---------------------------------------
    مادري مراقبه اي است بي نظير . مادري يكي از بزرگترين هنرهاست . تو موجود زنده را خلق ميكني . پيكره ساز در قياس با مادر هيچ است . چون او فقط پيكره اي مرمرين مي آفريند . نقاش , شاعر , نغمه سرا و موسيقي دان همه هيچ اند . زيرا آنها با اشيا سر و كار دارند . مادر بزرگترين شاعر , بزرگترين نقاش , بزرگترين موسيقي دان و بزرگترين پيكره ساز است . زيرا او آگاهي را – خود زندگي را – مي آفريند .
    ---------------------------------------
    همه عشق واحترام من نثار كسي است كه خود را دربست بپذيردهمانگونه كه هست.چنين ادمي شهامت دارد.شهامت دارد تا باهمه فشار اجتماعي كه او را شقه شقه كند – به خوب و بد به قديس ومعصيت كار – به مقابله برخيزد .او موجودي به واقع شجاع و با شهامت است –در برابرهمه تاريخ بشر-در برابر تاريخ اخلاق مي ايستد و واقعيت خود را هرچه كه هست به اسمان اعلام ميدارد .
    ---------------------------------------
    با جسم خود به مخالفت برنخيز –ان خانه توست .برضد اگاهي ات نباش – زيرا بدون آگاهي شايد خانه ات بسيار آراسته باشد اما صاحب خانه اي نخواهد داشت تهي خواهد بود. انها در كنار هم زيبايي و زندگي برتر و كامل تري مي آفرينند.
    ---------------------------------------
    قلب هيچ پرسشي ندارد.با اين وجود پاسخ قلب دريافت ميكند . ذهن هزار يك سوال دارد با اين حال هرگز هيچ پاسخي در يافت نكرده است زيرا نميداند چطور دريافت كند .
    ---------------------------------------
    از تو ميخواهم داوري را كنار بگذاري و زندگي يي عاري از داوري را زندگي كني – در كليت زندگي. و تعجب خواهي كرد كه – كليت نه خوب است و نه بد كليت چيزي فراتر از جهان مادي است فراتر از خير و شر.
    ---------------------------------------
    عشق نه در زندگي كسي نداخله ميكند و نه اجازه ميدهد كسي در زندگي كسي دخالت كند. عشق به ديگران فرديت ميبخشد اما فرديت خود را از دست نميدهد .
    ---------------------------------------
    مردم ميگويند عشق كور است زيرا نميدانند عشق چيست .من به تو ميگويم كه فقط عشق چشم دارد به غير از عشق همه چيز نا بيناست.
    ---------------------------------------
    عشق ترا خالي ميكند خالي از حسد خالي از تشئه قدرت خالي از خشم خالي ا رقابت جويي خالي از نفس تو و همه نخاله هايش. در عين حال عشق ترا سرشار از چيزهايي ميكند كه اينك براي تو ناشناخته اند عشق ترا از رايحه اي خوش اكنده مي سازد –اكنده ازنور اكنده از نشاط .
    ---------------------------------------
    زندگي سفري زيباست به اين شرط كه فرايند يادگيري و اكتشاف پيوسته يي باشد و انگاه هر لحظه واقعه اي مهيج است. زيرا هر لحظه تو در جديدي را ميگشايي هر لحظه تو در تماس با اسرار تازه اي قرار مي گيري .
    ---------------------------------------
    سعي كن فرديت خويش را پيدا كني و بران باش به سازش تن ندهي .زيرا هر قدر بيشتر حد ميانه را بگيري كمتر يك فرد هستي . تو فقط يك دندانه در چرخ دندهيي فقط جزيي از اين ساز و كار عظيم فقط بخش كوچكي از اين جمعيت انبوه 
    ---------------------------------------
    هر جانوري مستعد پير شدن است ولي رشد كردن امتياز انحصاري انسان است و فقط تعداد انگشت شماري مدعي اين امتياز هستند. در زندگي رشد كردن يعني حركت به اعماق درون – همانجا كه ريشه هايت قرار دارند.
    ---------------------------------------
    بيشتر مذاهب و فرق اين نكته را تعليم داده اند:(( از دنيا دست بشوي ))من به تو تعليم ميدهم((دنيا را دگرگون كن )).
    ---------------------------------------
    هيچ جايي براي رفتن و هيچ چيزي براي رسيدن وجود ندارد . تو در حال حاضر همانجايي هستي كه لازم است باشي. تنها گناه طلب كردن است و تنها راه گمراهي گشتن .
    ---------------------------------------
    هرگز هوادار نباش هرگز دنباله رو نباش هرگز عضوي از بساط يا تشكيلاتي نباش . به راستي به خودت وفادار باش به خودت خيانت نكن.
    ---------------------------------------
    متدين واقعي به هيچ مذهبي به هيچ ملتي به هيچ نژادي و به هيچ رنگي تعلق ندارد او به كل انسانيت تعلق دارد . همه ملت ها مال اوهستند 
    ---------------------------------------
    كشف حقيقت طاقت فرساست به سفر زيارتي دور و درازي نياز دارد به تخليه فوق العاده ذهن به پاكسازي فوق العاده دل به معصوميتي خاص و به تولدي دوباره نياز دارد . از نو بايد كودك شوي .
    ---------------------------------------
    گفتند : نفس بسيار حيله گر است – گفتم : به چنگش خواهم آورد . به چنگش آوردم . لبخند رضايتي بر لبانم نشست . نيك نگريستم , نفس از چنگم گريخته و بر لبانم نشسته بود .
    ---------------------------------------
    وقتي كه ما از بد و خوب بر گذشتيم , به فضيلت دست يافته و به كمال نزديك شده ايم . چنين خردي گشاينده ي صد هزار در به روي خردهاي بالاتر است .
    ---------------------------------------
    آدمها حرف ميزنند و حرف ميزنند , بدون اينكه بدانند چرا و براي چه حرف ميزنند ! قصد دارند چه چيزي را منتقل كنند ؟ فقط ميخواهند سرپوش روي حماقت خود بگذارند .
    ---------------------------------------
    شجاع ادمي است كه ميترسد , اما عليه ترسش اقدام ميكند ; ولي ترسو ادمي است كه ميترسد اما با ترسش سر ميكند . با هم تفاوت ندارند , هر دو ترسو هستند . شجاع ادمي است كه علي رغم ترسش پيش ميرود , ترسو ادمي است كه دنباله روي ترس خود است . اما يك ادم كامل نه اين است و نه ان ; او فاقد ترس است و بس .
    ---------------------------------------
    خط ظريفي بين كمك كردن به كسي و تغيير دادن او وجود دارد . اگر قصد داري كسي را عوض كني اين كار زشت ترين كارهاست .اين كار محكوم نمودن گوهر آن شخص است . كمك به ادمها كه خودشان باشند زيباترين كارهاست .
    ---------------------------------------
    عشق تو را متعادل و متعالي ميكند . يك ادم خود خواه هيچ وقت عاشق نميشود , زيرا عشق نقش مساوي كننده دارد . فقط دو نيروي تساوي بخش وجود دارد : يكي عشق و ديگري مرگ . وقتي عاشق كسي هستي با او همترازي . و اگر واقعا عاشق باشي , در اين لحظه با كل هستي همترازي . هيچ كس نه در جايگاهي برتر و نه پست تر قرار دارد . هر ادمي يگانه , متفاوت , ولي نه برتر و نه پست تر است .
    ---------------------------------------
    و مرگ يك تساوي بخش بزرگ است . وقتي بميري تمام تمايزات رخت ميبندد . هيتلر مرده مثل سگ مرده است – بدون هيچ تفاوتي .


    نوشته شده در سه شنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۵ ساعت 1:50 توسط : 12&12 | دسته : حرف های جاودانه
  •    []

  •  تسليم

    ..... فنون مختلفي مورد استفاده قرار مي گيرد. آن تكنيك ها واقعاً كمكي نخواهند كرد. تنها كمك آن ها اين است كه تو تشخيص بدهي كه بهتر است تسليم شوي. آن تكنيك ها فقط اثبات مي كنند كه تمام تلاش ها عبث هستند.
    ولي تو بازي مي كني. به عوض كردن تاكتيك هايت ادامه مي دهي. نفس از تمام روش هاي برخورد استفاده مي كند ،_ براي نفس اين مسئله ي مرگ و زندگي است. تو را فريب خواهد داد، پيوسته تو را فريب خواهد داد. و نفس يك عقل كل است. وقتي تو را فريب مي دهد، برايت دليل مي آورد. نمي تواني با او مباحثه كني. 

    و اگر با نفس مباحثه كني، شكست خواهي خورد.
    و والا بودن حقيقت و ايمان در همين است: فقط يك انسان مومن مي تواند تسليم شود. 
    و فقط انسان مومن مي تواند به اوج هستي، به سرور دست بيابد.
    يكي از عميق ترين روانشناس هاي اين قرن ابراهام مازلو Abraham Maslow بود. 
    او تمام عمرش را روي پديده ي " اوج تجربه" peak experience كار كرد.
    او تمام عمرش را وقف مطالعه ي برخي تجارب ساخت كه آن ها را اوج، غايي ultimate و نهايي final مي خواند ، اشراق بودا، يا ناخودآگاه روشن راماكريشنا Ramakrishna، يا شعف ميرا Meera،بوهم Boehme و اكهارت Eckhart، آن تجربه ي عالي كه مي تواند براي معرفت انساني رخ بدهد.

    مازلو
     در تلاش براي مطالعه ي اين پديده دريافت كه دو نوع انسان وجود دارد. يكي را "اوجي" Peakers خواند و نوع ديگر را "غيراوجي" non-peakers ."اوجي"ها كساني هستند كه باز، آماده و پذيرا هستند' "غير اوجي" ها كساني هستند كه متقاعد شده اند كه هيچ تجربه ي غايي ممكن نيست.

    در ميان "غيراوجي" ها او دانشمندان، منطق دان ها، عقلا، ماده گرايان، بازرگانان و سياستمداران را بر شمرده است ، تمام اين مردمان كه به اصطلاح به آنان مردمان اهل عمل مي گويند، وسيله گرا means-oriented هستند ، غايت وهدف end برايشان بي معني است. اين نوع مردم در اطرافشان حصار مي كشند و به سبب همان ديوارها، هيچ سروري برايشان ممكن نيست. 

    و وقتي كه نتوانند هيچگونه شعفي داشته باشند، نقطه نظر اوليه ي آنان تاييد مي شود.آنگاه ديوارهاي بيشتري برپا مي كنند و اين به يك چرخه ي باطل تبديل مي شود.و مردمان "اوجي" وجود دارند ، شاعران، رقصندگان، موسيقيدان ها، ديوانگان، مردمان ماجراجو و غير عملي. اين ها اهل آن تجارب غايي هستند. آنان اهل مباحثه نيستند و با ذهنشان بحث نمي كنند. آنان فقط اجازه مي دهند كه امور اتفاق بيفتند. 

    و آنگاه حتي در زندگي معمولي، گاهي تجربه هاي مشخصي به دست مي آيند.شنيده ام كه يك روانكاو توسط روانكاو ديگري تحت تحليل رواني قرار داشت. اين روانكاو اولي كه تحت درمان بود به تعطيلات رفت. از جايي كه رفته بود به آن همكار درمانگرش تلگراف زد و گفت : "من خيلي احساس خوشوقتي مي كنم، چرا؟"

    اين نوع افراد حتي نمي توانند خوشحال بودن را بپذيرند. مي پرسند: "چرا؟" چرا خوشوقت هستم؟! بايد اشكالي پيش آمده باشد! آنان اين مفهوم را در ذهن دارند كه خوشوقت بودن ممكن نيست.روانشناس بزرگ، فرويد Freud مي گويد كه براي انسان ها خوشبختي ممكن نيست. او مي گويد كه خود ساختار رواني انسان چنين است كه خوشبختي برايش غيرممكن است ،_ فوقش اين است كه مي تواني در حد قابل تحملي بدبخت باشي!

    اگر نگرش چنين باشد ، و فرويد خودش را متقاعد كرده بود و با انواع مباحثات خودش را اشباع ساخته بود ، اگر ديدگاه و نگرش و فكر چنين باشد، آنگاه خوشبختي غيرممكن خواهد بود، آنوقت بسته هستي. 

    آنوقت خوشبختي براي تو ممكن نخواهد بود. و وقتي كه ممكن نباشد، مفهوم اوليه اي كه داشتي تقويت مي شود، كه حق با تو بوده. و آنگاه امكان كمتري براي خوشبختي وجود دارد. سپس آن نگرش ابتدايي بازهم بيشتر تقويت مي شود و بازهم امكان كمتر مي شود. در نهايت، لحظه اي فرا مي رسد كه خواهي گفت خوشبختي تنها يك امكان است.
    اگر گشوده باشي… و يك مريد بايد چنين باشد: اهل تجارب غايي. و بزرگترين گشودگي با تسليم مي آيد.

    ولي يك "اوجي" چه بايد داشته باشد؟چگونه به ذهنش ساختار بدهد تا باز باشد؟
    عقل كمتر، اعتماد بيشتر ' عمل گرايي كمتر، ماجراجويي بيشتر' نثر كمتر، شعر بيشتر.
    غيرمنطقي باش ، وگرنه روي خوشبختي را نخواهي ديد.
    منطق دشمن است.
    منطق اثبات خواهد كرد كه زندگي مصيبت است.
    منطق اثبات خواهد كرد كه زندگي بي معني است.
    منطق اثبات خواهد كرد كه خداوند وجود ندارد.
    منطق اثبات خواهد كرد كه هيچگونه امكاني براي شعف وجود ندارد.
    منطق اثبات خواهد كرد كه زندگي تنها يك تصادف است و در اين تصادف هيچ امكاني براي شادماني وجود ندارد.
    اگر مي تواني، بين تولد تا مرگ، به نوعي زنده باش، همين كافي است!

    منطق يك خودكشي است. اگر با منطق پيش بروي، عاقبت به تو كليدي خواهد داد كه از زندگي بيرون بزني. عاقبت خواهد گفت : " خودكشي گامي منطقي تر است ، زيرا زندگي بي معني است. در اينجا چه مي كني؟ تكرار مكررات مي كني؟ صبح بي جهت از خواب بيدار مي شوي، زيرا هر روز بيدار شده اي و هيچ اتفاقي نيفتاده است. پس چرا 
    بار ديگر امروز هم بيدار شوي؟ و آنوقت خوردن صبحانه ، تمام عمرت اين كار را كرده اي و هيچ اتفاقي نيفتاده است. آنوقت خواندن روزنامه، و سپس رفتن بر سر كار، سپس دوباره برگشتن و تمام اين كارهاي بي معني را تكرار كردن! و سپس خوراك خوردن خوراك و خوابيدن، و بازهم دوباره صبحي ديگر....... يك دايره ي تكرار شونده، كه به جايي نمي رسد و در يك شيار ثابت حركت مي كند."

    اگر واقعاً منطقي باشي، ذهنت خواهد گفت: "خودت را بكش! چرا به تمام اين تكرار هاي بي معني ادامه مي دهي؟"
    منطق به خودكشي ختم مي شود و ايمان به زندگي والا. و ايمان غيرمنطقي است ،_ سوال نمي كند، بحث نمي كند، به سادگي وارد ناشناخته مي شود و سعي مي كند تجربه كند.

    براي انساني كه ايمان دارد، تجربه كردن تنها مباحثه است. او سعي مي كند خودش آن را بچشد و تجربه كند. او بدون تجربه كردن هيچ چيز نمي گويد، تصميمي نمي گيرد و باز و گشوده باقي مي ماند.ايمان رفته رفته و گام به گام به تسليم رهنمون مي شود ، زيرا هرچه بيشتر ايمان را امتحان كني، بيشتر خواهي شناخت و بيشتر تجربه خواهي داشت. زندگيت شدت پيدا مي كند. هر گام به تو مي گويد: به وراي اين برو، در فراسوي اين خيلي بيشتر پنهان است. هدفت، ماورا مي شود ، به وراي همه چيز برو. و زندگي يك ماجراجويي مي شود، يك اكتشاف پيوسته ي ناشناخته. آنگاه توكل بيشتري آفريده مي شود.

    وقتي كه هرگامي كه در ناشناخته برمي داري لمحه اي از سرور را به تو مي دهد، وقتي هرگام در جنون، شكلي والاتر از شعف را نصيبت مي كند، وقتي كه هرگام در ناشناخته به تو كمك مي كند تا درك كني كه زندگي از ذهن تشكيل نشده است و يك پديده ي كاملاً زنده است و وجود تو مورد نياز است و فراخوانده شده اي، آنگاه رفته رفته وجود دروني تو به يقين مي رسد.

    و اين يك يقين منطقي نيست. اين تجربه ي خودت است، وجودين است. فقط روشنفكرانه نيست، بلكه از وجود خودت مي آيد ، تماميت دارد. آنگاه لحظه اي فرا مي رسد كه مي تواني تسليم شوي. تسليم بزرگترين قمار زندگي است. تسليم يعني كنار گذاشتن كامل ذهن. تسليم يعني ديوانه شدن. 

    مي گويم تسليم يعني ديوانه شدن، زيرا تمام كساني كه در منطق هايشان و در ذهن هايشان زندگي مي كنند، فكر خواهند كرد كه تو ديوانه شده اي. به نظر من، اين ديوانگي نيست.به نظر من، ديوانگي، اين نوع ديوانگي، تنها راه شجاع زيستن در زندگي است. 

    به نظر من، اين ديوانگي ژرف ترين جهش است. به نظر من، اين ديوانگي تمام آن هدفي است كه انسان برايش فراخوانده شده. ولي براي منطق دان ها، توكل تو همچون جنون خواهد نمود.يكمسيح، مردي ديوانه است، يك مجنون كامل.
    يك بودا ديوانه است! ولي مردمي كه گرد مي آيند، همگي ديوانه نيستند. خيلي از كساني كه گرد او مي آيند اهل تجارب والا نيستند، فقط روشنفكران هستند. آنان نيز به سمت مسيح يا بودا جذب مي شوند. 

    اينك خود وجود بودا چنان نيروي مغناطيسي شده است و از چنان انرژي بي كراني سرشار است كه آنان نيز جذب مي شوند. و ذهنشان دليل مي آورد كه اين مرد بايد به چيزي دست يافته باشد. ولي آنان "اوجي" نيستند، از نوع مردمان "غيراوجي" هستند. دليل جذب شدن آنان روشنفكرانه است. خود پديده ي بودا و وجود او براي آنان يك بحث منطقي مي شود. 

    آنان به سخنان بودا گوش مي دهند و سخنانش را توجيه منطقي مي كنند و مباحث فرافيزيكي در حول آن مي سازند ... آنگاه يك مذهب متولد مي شود.در پايه، يك مرد ديوانه قرار دارد، ولي در ساختار، منطق دان ها. آنان مطلقاً با بودا مخالف هستند و ضد او هستند. آنان سازمان ساز هستند و بوديسم و فلسفه هاي بودايي را خلق مي كنند.

    مسيح مردي ديوانه است. سنت پال Saint Paul نيست. او يك منطق دان كامل است. كليسا را سنت پال ساخته ، نه مسيح. تمام مسيحيت توسط سنت پال ايجاد شده، نه توسط مسيح. و اين يكي از خطرناك ترين چيزهايي است كه رخ داده است. و راهي براي پرهيز از آن نيست. طبيعت امور چنين است.

    اگر هم اكنون يك مسيح زاده شود، كليسا بي درنگ منكر او خواهد شد. كليسا به هيچ مرد ديوانه اي اجازه نخواهد داد. كليسا مرداني چون بوهم و اكهارت را انكار خواهد كرد ، آنان مجنون هستند، از سازمان طرد خواهند شد. آنان اجازه نخواهد داشت صحبت كنند، زيرا وجودشان ويرانگر است. آنان چيزهايي مي گويند كه اگر مردم به آن ها گوش بدهند و باور كنند، تمام ساختار و سازمان ازبين خواهد رفت.

    مذهب در پايه، توسط انساني ديوانه زاده شده و سپس توسط منطق دان ها كه مخالف با او هستند فتح مي شود. و آنان انواع سازمان ها را ايجاد مي كنند. يك "اوجي" آن نوزاد را به دنيا مي آورد و سپس نوزاد توسط "غيراوجي" ها پرورش 
    مي يابد. بنابراين هر مذهبي در مبدا زايش خودش زيباست ، ولي هرگز پس از آن زيبا نيست. سپس زشت مي شود. آنگاه در واقع، ضد مذهب مي شود.

    شما خوشبخت هستيد زيرا هرآنچه كه به شما مي گويم درست از منبع مي آيد. براي همين است كه مي گويم شما خوشبخت هستيد.و فقط پس از هزاران سال است كه چنين اتفاق مي افتد كه نزديك آن منبع نشسته باشيد.
    بارديگر چنين نخواهد بود! حتي با افكار و مفاهيم من، دگر بار چنين نخواهد بود. دير يا زود منطق دان ها وارد خواهند شد، "غير اوجي" ها از راه مي رسند. 

    بايد كه بيايند ، پيشاپيش در راه هستند. آنان همه چيز را ازبين خواهند برد. و آنوقت آن فرصت از دست مي رود. آنوقت چيزي مرده خواهد بود.هم اكنون ، زنده است، و شما نزديك منبع قرار داريد. براي همين است كه مي گويم شما خوشبخت هستيد. در ذهن تو نيز همچنين هردو امكان وجود دارد ،"اوجي" و "غيراوجي". 
    اگر به "اوجي" مجال بدهي، آنوقت تسليم مي شوي.
    اگر به "غيراوجي" مجال بدهي، آنوقت به من گوش مي دهي، در موردش بحث مي كني، 
    آن را عقلاني مي كني و در موردش فلسفه مي بافي.
    آنوقت يا توسط من متقاعد مي شوي و يا متقاعد نمي شوي. 
    اگر متقاعد شوي، آنوقت در اطراف من باقي مي ماني. اگر متقاعد نشوي، مرا ترك 
    مي كني. در هردو صورت نكته را از دست مي دهي. چه مرا ترك كني و چه در اطراف من باشي، فرقي ندارد.
    اگر سعي كني روشنفكرانه متقاعد شوي، نكته را از دست داده اي.
    اين كار را مي تواني وقتي كه من مرده باشم نيز انجام دهي.
    هم اكنون، چيز ديگري ممكن است و كار ديگري مي تواني بكني ، و آن اين است: 
    به "اوجي" خودت، به روح توكل كننده ي خودت مجال بده تا ماجراجويي كند. 
    اين را يك برهان و دليل در درونت نساز. آن را يك جهش كن.
    و اين منبع به ندرت اتفاق مي افتد. و مردمان بسيار اندكي مي توانند بهره ببرند. 
    هميشه چنين بوده است، هميشه چنين خواهد بود.

    در اطراف مسيح فقط تعداد اندگي گردآمده بودند و در اطراف بودا نيز همچنين. 
    و آنوقت براي قرن ها مردم گريه و زاري مي كنند.
    وقتي بودا در حال مرگ بود، مردمان بسياري جمع شده بودند و شيون و زاري مي كردند.
    فقط تعداد اندكي در سرور ساكت نشسته بودند. آنان كه در سكوت مسرور نشسته بودند، "اوجي" بودند. 
    آنان با آن منبع يگانه گشته بودند. آنان با بودا يكي شده بودند. 
    مريد و مرشد مدت ها بود كه ازبين رفته بود. و از آن پس، مرگي وجود نخواهد داشت.

    فقط اندكي ، يك ماهاكاشياپ Mahakashyap، يك ساري پوتا Sariputta ، در سكوت نشسته و لذت مي بردند. حتي آناندا، مريد ارشد بودا نيز شيون و زاري مي كرد. 
    بودا چشمانش را باز كرد و گفت، "آناندا، چرا گريه مي كني؟"
    آناندا گفت: "من سال هاي سال با تو بوده ام و فرصت را از دست داده ام ، و اينك تو ديگر نخواهي بود. بر من چه خواهد گذشت؟ تو اينجا بودي و من نتوانستم دريابم. حالا كه تو ديگر نباشي، چه برسر من خواهد آمد؟ حالا چند زندگاني ديگر بايد آواره باشم؟"
    حتي اگر منبع در دسترس تو باشد، مي تواني آن را از دست بدهي. 
    مي تواني با تسليم نشدن، ازدست بدهي. تو تسليم شو و باقي كار با من!

    ... آنگاه پيوسته لبخند خواهم زد


     
     
    نوشته شده در سه شنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۵ ساعت 1:50 توسط : 12&12 | دسته : حرف های جاودانه
  •    []

  • از رنج بردن فرار نکن . این رنج مانند آتش است ، تورا خواهد سوزاند ، هر چیز کاذب سوخته  می شود و هرآنچه واقعی است برجای می ماند و این است که اصالت می آورد.

    واقعیت خود تربیت نشده شماست،که توسط جامعه دست خورده است.

    اصیل بودن یعنی تماما واقعی بودن.

    انسان غیر واقعی است ،زیرا اصیل نیست ،او دردرون حیوان است. جامعه انسانیت رااز بیرون براوتحمیل کرده و او تقسیم شده ، اکنون چهره دوگانه و متناقض داردو این برای انسان تولید مشکل میکند.

    هرچه بیشتر آرمان گرا باشی باید بیشتر بی صداقت باشی ، زیرا آرمان میگوید ، این کار را بکن و حیوان درون درست ضد آن می گوید.

    ایجاد یک نمای ظاهری و بیرونی بسیار آسان است ، خلق وجود درونی مشکل است ، پس انسان کار آسان را برمیگزیند و همچنان غیر اصیل و دروغین باقی می ماند.

    اصیل باش ، دست از مصنوعی بودن بردار.از شخصیت دروغین خودت آگاه باش ، از پوشش و نقابهایت آگاه باش.

    نقصها را نقص دانستن فارغ شدن از آنهاست.

    به زشتی هایت توجه کن و ببین آنها را چگونه پرورش داده ای چگونه به وجودشان کمک کرده ای و چگونه به رشدشان کمک می کنی یه ریشه ها نگاه کن ، از زشتی هایت نترس و فقط با آنها به درستی روبرو شو تا بتوانی آنها رااز بین ببری.

    اگر کسی به تو سخن توهین آمیزی بگوید یا ایرادی اخلاقی را به تو نسبت داد،به جای واکنش نشان دادن در لحظه بگو:من چیزی را که گفتی مورد توجه قرار میدهم ، اگر حق با تو باشد خودم را اصلاح می کنم.

    در مقابل عمل یا سخن هیچ کس واکنش نشان نده،بلکه آن سخن را مورد توجه قرار بده و خود را ملاحظه کن تا حقایق خود را ببینی.

    پیروزی بر حیوان درون نیازمند دانش است نه جنگ.

    اگر جنسیت را سرکوب کنی ،نفرت می شود و اگر متحول کنی به عشق تبدیل می شود.

    هرچه عملی را سرکوب کنی عمیق تر می شود و مقابله با او سخت تر.

    حیوان درونت را بپذیر،گذشته توست و تو نمی توانی منکر گذشته ات باشی اما میتوانی از آن در جهت ساخت بهتر آینده ات استفاده کنی.

    بدن تو گنجینه ای از نیروهای پنهان است ،امکاناتی رمز آلود.

    در زندگیت به خلق معانی جدید ، بی معنی و مصنوعی نپزداز.

    برای تسلیم بودن اعتمادی عظیم لازم است.

    قانون پول این است : هرچه بیشتر جریان یابد بیشتر خواهد شد.

    به یاد داشته باش مسئله آنچه داری نیست ، مسئله این است که با آنچه داری چکار کنی.


    نوشته شده در سه شنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۵ ساعت 2:4 توسط : 12&12 | دسته : حرف های جاودانه
  •    []

  • سكوت (الماسهای اشو)

     

     

    اگر دوست نداريد صحبت كنيد ، خاموش باشيد . حتي يك كلمه نيز نگوييد و اصلا نگران نباشيد كه مردم درباره ي شما چه فكر مي كنند . اگر آنها فكر مي كنند احمق شده ايد ، قبول كنيد و از اين حماقت لذت ببريد !

    افرادي هستند كه همين طور به حرف زدن ادامه مي دهند . در حالي كه حتي نمي دانند درباره ي چه و چرا صحبت مي كنند . آنها به حرف زدن ادامه مي دهند ؛ چون نمي توانند متوقف شوند . اگر از چرندياتي كه از ذهنتان گذر مي كند ، اندكي آگاه شويد و بدانيد كه واقعاً چيزي براي گفتن وجود ندارد ، در سخن گفتن ترديد مي كنيد .

    ابتدا اينطور به نظر مي رسد كه ظرفيت ارتباط برقرار كردن را از دست داده ايد ، ولي چنين نيست . در واقع مردم براي برقراري ارتباط سخن نمي گويند . آنها براي فرار از ارتباط واقعي ، حرف مي زنند . با خاموش ماندن ، صبر كردن و تحميل نكردن چيزي به زودي قادر خواهيد بود معناي ارتباط واقعي را درك كنيد . درباره ي سكوت نگران نباشيد . به اين دليل نگران سكوت هستيد كه همه ي جامعه در حال حرف زدن است و شما هراس داريد كه مبادا ديگر نتوانيد سخن بگوييد . نگران نباشيد ؛ زيرا سكوت زبان خداوند است و اگر درك كنيد كه سكوت واقعاً چيست ، چيزي پر ارزش براي گفتن خواهيد داشت .

    اگر در سكوت خود عميق شويد ، كلامتان براي اولين بار معنايي راستين خواهد يافت و ديگر تنها كلماتي تو خالي نخواهد بود ، بلكه شكوه دروني تان را بيان مي كند

    زندگي در كنترل شما نيست . مي توانيد از آن لذت ببريد ، اما نمي توانيد آن را كنترل كنيد . مي توانيد زندگي كنيد ، اما نمي توانيد زندگي را كنترل كنيد . مي توانيد دست افشاني كنيد اما نمي توانيد زندگي را كنترل كنيد .

    معمولاً مي گوييم كه نفس مي كشيم ، اما اين موضوع درست نيست ؛ زيرا اين زندگي است كه ما را تنفس مي كند . پيوسته تصور مي كنيم كه ما فاعل هستيم و همين نكته سرآغاز تمام مشكلات است . وقتي خود را كنترل كنيد ، به زندگي اجازه نمي دهيد اتفاق افتد . شرايط زيادي قائل مي شويد و زندگي نمي تواند همه ي آنها را رعايت كند . زندگي زماني براي شما اتفاق مي افتد كه آن را بي قيد و شرط بپذيريد ؛ آماده ي خوشامد گويي به آن ، در هر صورت و شكلي هستيد . شخصي كه بسيار كنترل مي كند ، هميشه مي خواهد زندگي شكل خاصي بگيرد و شرايط خاصي داشته باشد ، ولي زندگي اهميتي نمي دهد و فقط از كنار چنين افرادي عبور مي كند .

    هرچه زودتر از محدوده ي كنترل ها خارج شويد ، بهتر است ؛ زيرا تمام كنترل ها از ذهن ناشي مي شود و وجود شما بسيار برتر و بزرگتر از ذهن است . يك قسمت كوچك از وجودتان سعي مي كند مسلط شود و همه چيز را ديكته كند . زندگي ادامه مي يابد و شما را پشت سر مي گذارد . آنگاه نوميد مي شويد . منطق ذهن مي گويد : « نگاه كن . تو زندگي را خوب كنترل نكردي . براي همين است كه بازنده شدي . پس بيشتر كنترل كن . »

    حقيقت ، درست عكس اين نكته است ؛ مردم چيزهاي زيادي را به سبب كنترل بيش از حد ، از دست مي دهند . مثل يك رود وحشي باشيد و آنگاه ديگر نمي توانيد خيلي رويا ببافيد ، خيال بافي كنيد يا حتي اميد داشته باشيد ؛ زيرا همه چيز همين جا ، كنار شما و در دسترس شماست . كافي است دست دراز كنيد . با مشت بسته زندگي نكنيد ؛ زيرا اين كار كنترل كردن زندگي است . با دست هاي باز زندگي كنيد . تمام آسمان از آن شماست . كمتر از اين نخواهيد.


    نوشته شده در دوشنبه ۲۹ شهریور ۱۳۹۵ ساعت 2:4 توسط : 12&12 | دسته : حرف های جاودانه
  •    []



  •  




    نوشته شده در شنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۵ ساعت 2:6 توسط : 12&12 | دسته : حرف های جاودانه
  •    []

  •  دعاوعبادت نيز بدون عشق ومعرفت

         راه بجايی نمی برد . فقط وفقط عشق است که باعث الهی شد ن

         انسان ميشود . زمانی که هر لحظه از رندگی آميخته وسرشار از عشق

         باشد وپيشه ما عاشقی شود خود زندگی تبديل به عبادت ميشود وديگر

         نيازی به جستجوی خداوند نيست ، درهمه احوال خداباما خواهد بود.

         تنها از راه عشق است که خدا را تجربه ميکنيم. چرا که قلمرو عشق

         قلمرو خداست .    <<خدا عشق است وعشق خداست .>>

         چکيده ای از سخنان اوشو در باره عشق :

         =عشق پرنده است وعاشق آزادی هرگز عشق رادرقفس نکن .

         =نمی توان بنام خدا نفرت ورزيد ، نمی توان بنام خدا شکنجه داد،نمی

         توان بنام خدا کشت ، بنام خدافقط می توان عشق ورزيد .

         =قلبتان را به روی عشق بگشاييدتاحقيقت رابيابيدوکامل شويد.

         =عشق مستلزم شجاعت است . زيرا برای سفر به اقليم عشق بايد

         ترک نفس کرد وترک نفس برای زبونان ساده نيست .

         =عشق بدون توقع ونياز ، شالوده رهايی است .

         =آنچه چشم آدميان را به روی خدا گشود ه عشق بوده است

         =کسی که نمی تواند عشق بورزد ، باهوش هم نمی تواند باشد ، با

         وقار هم نمی تواند باشد، زيباهم نمی تواند باشد ، زندگی چنين کسی

         دردناک است .

         =اوج عشق آزادی است ، آزادی محض وهر پيوندی که آزادی را از بين

         ببرد بی ارزش است .

         =شعر زاده عشق است ، جايی که عشق هست ، همه هستی به

         شعری دل انگيز تبديل ميشود .

         =به عشق فکر کن ، درباره عشق تامل کن وبه قلمروعشق پا گذار،

         آنگاه بتدريج وگام به گام قلمرو عشق را کشف ميکنی ، قلمرو عشق

         قلمرو خداست . کسی که عاشق است خدارايافته است .

                                         هميشه عاشق باشيد    



     

     

    نوشته شده در شنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۵ ساعت 2:6 توسط : 12&12 | دسته : حرف های جاودانه
  •    []

  •  

    آنگاه كه حقیقتی را بشنوی،هرگز فراموشش نخواهی كرد.

    این از صفات حقیقت است كه نیازی به یادآوری ندارد.

    دروغ را باید همیشه به یاد داشته باشی.

    دروغ در معرض فراموشی است.

    دروغگو به حافظه ی بهتری نیازمند است تا حقیقت گو.

    حقیقت گو نیازی به حافظه ندارد.

    حقیقت همسر و فرزندی ندارد!حقیقت تنهاست...



     



    نوشته شده در شنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۵ ساعت 2:6 توسط : 12&12 | دسته : حرف های جاودانه
  •    []

  •  


    عشقی که من از آن سخن می گویم هیچ ارتباطی با روابط عاطفی ما ندارد.روابط عاطفی ما وابستگی می آفرینند.عشقی که جاودان است ارتباط برقرار می کند اما وابستگی ایجاد نمی کند.این عشق با درختان،با خورشید و ماه،با باد،با انسان ها و حیوانات،با زمین و صخره ها ارتباط بر قرار می کند اما هیچ وابستگی ایجاد نمی کند.عشق همچون رودخانه است: روان و خروشان،پویا و زنده و رقصان.رابطه ی عاطفی چیزی راکد است.چیزی مانده و کهنه شده.چیزی که از رشد باز مانده است؛ و هرگاه چیزی از رشد باز بماند،به تو احساس بی حوصلگی و غم دست می دهد.ناامیدی بر تو چیره می شود و گرفتار رنج و غذاب می شوی زیرا ارتباط خود را با زندگی از دست می دهی.بزرگترین دلخوشی انسان،آزاد بودن است و حماقت ذهن انسان به اندازه ای است که همچنان موقعیت هایی می آفریند که در آنها آزادی بارها و بارها نقض می شود.آنگاه تو همچون پرنداه ای می شوی که چون نمی توانی پرواز کنی روحت در عذاب است و پرنده ای که نمی تواند پرواز کند چه پرنده ای است؟...

    وبلاگ طلایی 

    بزرگسالان الگوی یادگیری کودکان هستند.بنابراین آنان هر کاری انجام دهند،کودکان نیز از آن تقلید می کنند.امروز کودکان ما در تلویزیون و سینما صحنه های قتل،خودکشی،سرقت و مردم آزاری و از این قبیل چیزها تماشا می کنند.در همه جا خشونت،تجاوز و جنایت می بینند و الگوبرداری می کنند.در آینده فرزندانشان نیز از آنان الگو خواهند گرفت.این روالی عادی شده است،زیرا همه در جستجوی بیرون هستند در حالی که گنج در درون است....

     

     



    نوشته شده در شنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۵ ساعت 2:6 توسط : 12&12 | دسته : حرف های جاودانه
  •    []

  • نخستین گام آن است كه زندگی را همان گونه كه هست بپذیری.

    ------------------------------------------

    آزادی هدف زندگی است. بدون آزادی، زندگی ابدا معنایی ندارد. منظور از آزادی، آزادی سیاسی، اجتماعی یا اقتصادی نیست. آزادی یعنی آزادی از زمان، آزادی از ذهن و آزادی از زور.

    ------------------------------------------

    و من این را بلوغ ذهن می خوانم : آنگاه كه بی هیچ پرسشی به زندگی نظر بیندازی و صرفا با شهامت و بی باكی در آن شیرجه روی.

    ------------------------------------------

    تنها مشكل ما با غم، بیچارگی، خشم، نومیدی، تشویش، دلهره و بدبختی آن است كه می خواهیم از شر آنها راحت شویم؛ همین تنها مانع است. مجبوری با آنها زندگی كنی... همه همان موقعیت هایی هستند كه زندگی با آنها به تمامیت می رسد و می بالد.

    ------------------------------------------

    معنایی در زندگی نیست؛ معنا را باید خلق كرد.

    ------------------------------------------

    زندگی یك معما نیست، یك راز است. می توان پاسخی برای معما یافت، اما راز به گونه ای است كه هرگز نمی توان پاسخی بر آن یافت.

    ------------------------------------------

    فرد دانا با علامت سوالی زندگی می كند، فردی كه در حیرت و شگفتی به سر می برد، با علامت تعجب زندگی می كند.

    ------------------------------------------

    زندگی در راه دروغ بی ارزش است و مردن در راه حقیقت یكی از بزرگترین بركات زندگی است.

    ------------------------------------------

    دانش می تواند به تو راحتی و آسایش و استاندارد بالایی از زندگی ببخشد، اما نمی تواند به زندگی تو كیفیت بهتری ببخشد.

    ------------------------------------------

    زندگی هیشه همچون رودخانه است و تو در چیزی وامانده ای و متوقف شده ای : شوهر، زن، دوست. هرگاه كسی وامانده شود خشمگین می شود، زیرا هیچ كس دوست ندارد آزادی اش را از دست بدهد.

    ------------------------------------------

    راه درست زندگی، دل به دریا زدن است؛ همیشه در حال اكتشاف بودن، همیشه به ستاره ها رسیدن.

    ------------------------------------------

    شهامت پیشه كن تا معجزه های ناگزیر رخ دهند. هر لحظه ی زندگی انسان شجاع با معجزه می گذرد.

    ------------------------------------------

    تمایل تو به دوام و ثبات است كه تو را به دردسر می اندازد. تو می خواهی زندگی بدون تغییری را در پیش بگیری و این ممكن نیست؛ تو به دنبال ناممكن هستی!((اشو)) خطای این گفته را گزارش دهید

    ------------------------------------------

    زندگی همچون رودخانه است؛ راكد نیست، روان است.

    ------------------------------------------

    انسان آگاه می داند كه زندگی پیوسته در حال تغییر است؛ زندگی یعنی تغییر. تنها یك چیز همیشگی است و آن خود تغییر است.

    ------------------------------------------

    اگر زندگی پیش بینی پذیر می بود، مكانیكی می شد. زندگی پیش بینی پذیر نیست، همیشه با شگفتی همراه است و تو هر قدر هشیارتر باشی با شگفتی بیشتری روبرو می شوی.

    ------------------------------------------

    قلب از راه عشق زندگی می كند و عشق را نمی توان در بند كشید. عشق اساساً سركش است. هیچ گاه نمی دانی كه تو را به كجا خواهد برد.

    ------------------------------------------

    زندگی كردن خطرآفرین است و مردن بسیار راحت و آسوده.

    ------------------------------------------

    مردم، عاشق زندگی مرده، عاشق زندگی آرام و راحت هستند، اما به بهای آن، شور و هیجان، ماجراجویی و ذوق و شوق را از كف می دهند.

    ------------------------------------------

    نخستین اولویت و مقدم ترین چیز برای انسان هوشمند، جست و جوی شادمانی است. آنگاه كه شادمانی را بیابی و مزه ی آن را بچشی دوباره متولد می شوی، زندگی راستین آغاز می شود و پی می بری زندگی برای چیست.

    ------------------------------------------

    زندگی به هیچ وجه اسرارآمیز نیست. بر هر برگ درخت، بر هر ریگ ساحل، زندگی را می خوانیم. این زندگی است كه در هر پرتو آفتاب می رقصد؛ هر آنچه می بینی، خود زندگی است با تمام زیبایی.

    ------------------------------------------

    تمام تأكید من نه بر نامها كه بر افعال است؛ تا می توانی از نامها دوری كن. این كار در زبان امكان پذیر نیست، اما در عرصه ی زندگی می توانی؛ چه، زندگی خود یك فعل است. زندگی یك نام نیست، براستی «زندگی كردن» است و نه زندگی.

    ------------------------------------------

    زندگی، وابستگی متقابل است؛ هیچ كس مستقل نیست؛ حتی برای لحظه ای نمی توانی تنها زندگی كنی؛ به حمایت تمام هستی نیازمندی، هر آن دَم است و بازدَم؛ نه این یك پیوند نیست، این وابستگی متقابل محض است.

    ------------------------------------------

    شهامت به معنای زندگی در پیوند با دیگران و در عین حال مستقل باقی ماندن است. انسان نوین، انسان با شهامت خواهد بود.

    ------------------------------------------

    زندگی رازی بی پایان است، از این رو كسانی كه از دانش سرشار هستند، از زندگی محرومند.

     

     



    نوشته شده در شنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۵ ساعت 2:6 توسط : 12&12 | دسته : حرف های جاودانه
  •    []

  • زندگی وابستگی متقابل است. هیچکس مستقل نیست. حتی برای لحظه‌ای نمی‌توانی تنها زندگی کنی. به حمایت تمام هستی نیازمندی، هر آن، دَم است و بازدَم. نه این یک پیوند نیست، این وابستگی متقابل محض است. 
    آنگاه که در پیوند هستیم، آن را بدیهی فرض می‌کنیم. زن تصور می‌کند مرد را می‌‌شناسد، و مرد تصویر می‌کند که زن را می‌‌شناسد. نه مرد و نه زن چیزی نمی‌دانند. شناختن دیگری ناممکن است، دیگری همواره یک راز باقی می‌‌ماند. بدیهی دانستن وجود دیگری توهین است، بی احترامی است. 


    لینک عضویت در کانال تلگرام 12&12

    https://telegram.me/a12and12



    تمام تاکید من نه بر اسم‌ها که بر افعال است؛ 
    تا می‌توانی از اسم‌ها حذر کن، اینکار در زبان امکان‌پذیر نیست، ولی در عرصه زندگی می‌توانی، چه زندگی خود یک فعل است. زندگی یک اسم نیست، واقعاً " زندگی کردن " است و نه " زندگی ". عشق نیست، عشق ورزیدن است. پیوند نیست، پیوند یافتن است. ترانه نیست، ترانه خواندن است. رقص نیست، رقصیدن است.اگر ایجاد پیوند آزاد باشد، با آزادی همراه باشد، شادی از راه خواهد رسید، چون آزادی ارزش غایی است، چیزی از آن بالاتر نیست. اگر عشق تو سوی آزادی رهنمونت کند، شق تو عین برکت است، و اگر سوی بردگی براندت نه برکت که لعنت است.عشق به مثابه یک پیوند رخ می‌‌نماید اما در خلوت ژرف آغاز می‌گردد. هنگامی که به تمامی در تنهایی خود خرسندی، هنگامی که مطلقاً به دیگری نیازمند نیستی، وقتی حضور دیگری یک احتیاج نمی‌نماید، آنگاه است که توانایی دریافت عشق را خواهی داشت. اگر وجود دیگری نیاز تو باشد، تنها می‌توانی بهره کشی کنی. تزویر کنی، مسلط شوی، اما عشق نمی‌توانی بورزی. 
    شهامت به معنای زندگی در پیوند با دیگران و در عین حال مستقل باقی ماندن است. انسان نوین، انسان با شهامت خواهد بود. در گذشته، تنها دو نوع ابله در جهان زندگی می‌‌کرده اند، گونهٔ این دنیایی و گونهٔ آن دنیایی – ولی هر دو ابله بوده اند. انسان واقعاً بی باک کسی است که در این جهان زندگی می‌کند ولی به این دنیا تعلق ندارد. 
    بزرگ‌ترین معجزه در جهان آن است که تو هستی، من هستم. 

    نوشته شده در شنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۵ ساعت 1:46 توسط : 12&12 | دسته : حرف های جاودانه
  •    []